<part 5>

511 79 0
                                    

آریا با چسبوندن اطلاعات توی ذهنش سریع فهمید که پیرمرد چی میخواست بگه برای همین خنده ای عصبی و به دور از انتظار سر داد و گفت《لابد میخوای یگی که من تبدیل به یه خوناشام شدم آره؟ اصلا کی گفته نمیتونم از این جنگلِ لعنتی برم بیرون؟!》

اینو گفت و به سمت در رفت، در همین حال پیرمرد بهش گفت《همون مانعی که احتمالا چندبار بهش خوردی و باعث بیهوشیت شده میگه که نمیتونی برگردی! ولی مطمئنم که بالاخره خودت متوجه میشی چخبره.
و اینو بدون که نمیتونی به دنیای خودت برگردی پس چون جایی نداری بری، بهتره برگردی همینجا...من با آغوش باز ازت پذیرایی میکنم》

آریا بدون اینکه به سمت پیرمرد برگرده بی هیچ حرفی از کلبه بیرون زد، دیگه حتی تحمل شنیدن یک کلمه از اون پیرمرد دیوونه رو نداشت.

شب بود. وقتی از کلبه بیرون اومد با منظره ای باور نکردنی روبرو شد، روستای بزرگی زیر تپه ای که روش بود قرار داشت.روستا مدرن نبود، خونه هاش کلبه مانند بود و بصورتی فشرده و نامرتب کنار هم قرار گرفته بودن و در مرکز اون یک میدان بزرگ قرار داشت، تو اون روستا خبری از برق نبود بلکه فانوس ها فضای روستا رو روشن میکردن و مردم با لباس هایی عجیب و غریب در رفت و امد بودن که اریا تا به حال مثلشون رو ندیده بود.
اما چیزی تعجب آریا رو بیشتر کرد محافظ بزرگ و حباب مانندی بود که بالای روستا رو میپوشوند.

اریا کم کم نگران شد و با خودش گفت«این دیگه چه قبرستونیه!» هر چی بیشتر فکر میکرد، بیشتر به غیر واقعی بودن اوضاع پی میبرد، با خودش مدام تکرار کرد«این یه خوابه لعنتیه» ولی واقعی بودن، وضوح اونجا بیشتر از یه خواب بود.

تصمیم گرفت که هرچه سریعتر از اونجا خارج بشه، به سرعت قدم برمیداشت تا سریعتر به انتهای جنگل برسه، اما با هر قدمی که برمیداشت چشمای خمارش گرد تر میشد، هوا کاملا تاریک بود اما همه برای آریا مثل روز واضح بود و به راحتی و انگار که قدرت بیناییش چند برابر از حد معمول شده بود، حتی انرژی زیادی رو درون خودش حس میکرد و میدونست که سرعتش غیرعادیه...

********

وت و کامنت فراموش نشه:)💓

 A boy made of ice Where stories live. Discover now