یک روز کامل رو در خونه ی روژا به استراحت سپری کردن، تو این مدت روژا سخاوتمندانه ازشون پذیرایی کرد به طوری که هیچ کم و کسری ای احساس نمیشد.اون پیرزن به قدری با گرمی باهاشون برخورد میکرد که همه رو از شَک کوچیکی که قبلا بهش داشتن شرمنده کرد ؛ روژا حتی تو این مدت کم تو دل آریا که در طول عمرش با هیچ کسی گرم نگرفته بود جا باز کرد و مدام به روژا لبخند میزد ،حس میکرد کسی مثل روژا رو تو زندگیِ سردش کم داره...
روی تخت دراز کشیده بود و از نورگیر کوچیک سقف به آسمون تاریک نگاه میکرد، زیبا نبود اما باز هم بهش آرامش میداد ؛ نگاه کردن به آسمون یکی از کارای مورد علاقش بود.
به سینه ش که توسط اسکات باند پیچی شده بود دست زد ،درواقع همه چیز داشت دور از انتظارش پیش میرفت حتی رفتار اسکات ؛البته که از وقتی به اینجا اومده بود هیچ چیز به صورت عادی پیش نمیرفت و دلش برای روزمرگی های توی شهر تنگ شده بود. هنوز مطمئن نبود و به این فکر میکرد که اومدن به این دنیای جدید براش بهتر بود یا موندن تو دنیای خودش .
تو همین فکرا بود که صدای روژا رو شنید《داری به چی فکر میکنی جوان؟》
آریا از فکر دراومد و به کنارش نگاه کرد که دید روژا با لیوانی کنار تختش ایستاده. لبخند محجوبی زد و بلند شد ، کنارش جا برای پیرزن باز کرد تا بشینه. خودشم نمیدونست چرا هروقت روژا رو میبینه لبش به لبخندی باز میشه درحالیکه یادش نمیومد از ته دل به کسی لبخند زده باشه، فقط میدونست که اون پیرزن دلنشینه.
لیوانو گرفت و تشکری زیر لبی کرد ، به بخار دلچسبی که از لیوان ساطع میشد نگاه کرد ؛از همه با این نوشیدنی خوشمزه پذیرایی کرده بود و میگفت دستور درست کردنش فقط مخصوص خودشه و دربرابر پافشاری آلیا برای لو دادنش ایستادگی کرده بود ، تمام روز هم تیا به آلیا یادآوری میکرد که سنگین باشه و بی ادبی نکنه اما نمیشد ،حتی توما هم سر به سر روژا میذاشت و همه رو میخندوند و آزمان و اسکات با تاسف سر تکون میدادن و جادیس هم از دست توما کلافه بود و مدام پوزخند ترسناک میزد و دندوناشو رو هم فشار میداد تا خونسردیشو حفظ کنه.
همه ی اینا حس یه خانواده ی گرم و صمیمی رو به آریا منتقل میکرد که حتی با کم و کسریشون کنار هم کامل بنظر میرسیدن، اون حالا احساس میکرد که متعلق به این خانوادس و کسایی رو داره که نگرانش بشن و با بی تفاوتی از کنارش نگذرن.
روژا بعد از مکثی کوتاه سعی کرد سر صحبت رو باز کنه.
روژا《دوستای خوبی داری که نگرانتن ،باید خوشحال باشی》بعد به زخمای آریا که پشت لباس پنهان بودن اشاره کرد، آریا میدونست که اسکات دارو رو از روژا گرفته بود.
آریا《نمیدونم ...مدت زیادی نیست که باهاشون آشنا شدم و خوب نمیشناسمشون ،حتما خودت متوجه شدی که باهاشون صمیمی نیستم》
ESTÁS LEYENDO
A boy made of ice
Vampirosاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...