<part 6>

476 73 0
                                    

با سرعت بیشتری حرکت کرد و ناگهان از تعجب ایستاد. دیواری نور مانند و قرمز رنگ روبروش دید، میتونست چراغ های شهر رو که پشت دیوار قرار داشتن ببینه.

اون زمان زیادی رو توی اون جنگل میگذروند ولی هیچوقت اون دیوار رو ندیده بود. به سمت دیوار قدم برداشت و خواست از اون رد شه که با آزاد شدن انرژی زیادی به عقب پرت شد، اما تونست تعادلشو حفظ کنه و زمین نخوره.

باز هم همون اتفاق افتاده بود، بازهم نمیتونست از اون دیوار لعنتی عبور کنه؛ تعجب و ترس و خشم تمام وجود آریا رو در بر گرفته بود، انگار که تمام احساسات منفی دنیا یکباره درونش رخنه کردن، اون چشمایی که همیشه خمار بودن،تا حد نهایی گرد شده بودن و اون صورت همیشه خونسردش دیگه حالت همیشگی رو نداشت و انگار که گردی از نگرانی روش ریخته شده بود...

نمیخواست اون چیزی که تو ذهنشه باور کنه، تمام خاطرات زندگیش به یکباره از جلوی چشماش رد شد. این فکر که نمیتونه برگرده مدام مثل صدای طبل تو سرش اکو میخورد.
امید از قلبش پر کشید و بی رمق به درخت پشتش تکیه داد.

دیگه تموم شده بود، او برای همیشه تو جنگل کذایی گیر افتاده بود...
به سختی نفس میکشید، بسرعت خشم جای غم رو گرفت،
باید به اون روستا برمیگشت و اون خوناشام لعنتی رو پیدا میکرد.

رگ های پیشونیش ورم کرده بود و مردمک های آبیش انگار در دریایی از خون شنا میکردن، گرمش شده بود ژاکت سفیدشو از تنش با قدرتی بی سابقه پاره کرد، به دستاش نگاه کرد، از کی اینقدر قدرتمند شده بود.. هه.. لابد از وقتی که به خوناشام تبدیل شده بود.

لحظه به لحظه به قدم هاش سرعت میبخشید، سرعتش زیاد شده بود و تمام خشم و نفرتش را در گامهاش میریخت ، با صورتی در هم باد رو می شکافت...

وقتی داشت به طرف روستا می دوید، در یک لحظه پاهاش کنار هم چفت شد و محکم با ساعد به زمین برخورد کرد.
خسته و خشمگین به بالا نگاه کرد تا مصبب اینکار رو ببینه، و با صورت پیرمرد جادوگر روبرو شد.

*******

لطفا وت و کامنت یادت نره:)💗

 A boy made of ice Where stories live. Discover now