<part 2>

1.3K 149 10
                                        


باد سرد مثل شلاق رو گونه های برهنش میخورد، یقه هاشو بالا تر کشید تا شاید ذره ای از خودش در برابر سرمای بیرحم محافظت کنه... این چندمین جا بود که برای پیدا کردن کار رفته بود، ولی هیچکدوم یا کارگر نمیخواستن یا به بهانه های ریز و درشت بهش کار نمیدادن..

کم کم داشت غروب میشد،
خسته از همه چیز داشت به سمت جنگلِ حومه ی شهر رفت تا شاید کمی از طبیعت احساس آرامش بگیره، بعضی وقتا که خسته میشد به جنگل میرفت، یه پناهگاه برای روزای سختش بود... بجز درختا دیگه کسی رو نداشت که سکوتش رو باهاشون شریک شه، مگه چند سالش بود که باید این همه بار رو به دوش میکشید!...

روی چمن سرد نشست و به آسمونی که پشت برگ درختا پنهون شده بود نگاه کرد، کم کم داشت رو به تاریکی میرفت اما آریا نمیتونست از اون آرامش دل بکنه.

درحالیکه داشت تو ذهنش با خودش حرف میزد سر خوردن مایع گرمی رو پشت لبش احساس کرد، لبخند تلخی زد که مساوی با ترک خوردن لبش بود، لبخند که برای اون نبود، شاید اجازه نداشت حتی لبخند بزنه...

بی خیال پاک کردن خون دماغش شد، حتی حوصله نداشت پاکش کنه.. چند وقتی میشد که وقتی فشار روانی زیادی رو تحمل میکرد خون دماغ میشد، دیگه بهش عادت کرده بود..
چشماشو بستو رو زمین سرد دراز کشید... خسته شده بود... از زندگی... از نفس کشیدن...

.......

با صدای پا چشماشو باز کرد، گیج بود، نمیدونست کجاست، بلند شد و به سیاهی بی انتهای اطرافش نگاه کرد.. دستی به گردنش کشید و کلافه زیر لب گفت«آه، خوابم برده بود لعنتی..»

دستی به لبش کشید که خون روش خشک شده بود، خواست بلند شه که یکدفعه صدای پا اومد، گوشاشو تیز کرد،تو دلش گفت« اره درسته صدای پا میاد»

سریع از جاش بلند شد، نمیترسید شاید همین شخصیتش باعث شده بود که تا الان با همه ی سختیا زنده بمونه... کنجکاو شد، به سمت درختی که صدا از سمتش میومد قدم گذاشت، اول چشماش نمیدید ولی به تاریکی عادت کرد..

اونور درخت یه خوناشام کمین کرده بود، تو تاریکی شب چشماش برق میزد... میتونست بعد از چند وقت دوباره خون انسان بچشه، اونم بوی خون شیرینی که از سمت این پسر میومد...اون کسی بود که سالها منتظرش بود...

********************

وت فراموش نشه:)♡

 A boy made of ice Where stories live. Discover now