A boy made of ice

<part 8>

آلانون«خب اول از همه، میدونم که الان درمورد ماهیت خودت مطلعی و میدونی که چه اتفاقی برات افتاده، حالا میخوام بیشتر برات توضیح بدم»

آلانون که دید آریا با چشمای بیخیال و سردش بهش نگاه میکنه، حرفشو ادامه داد«میخام از یه چیزی مطمئنت کنم، تو دیگه به یه نیمه خوناشام تبدیل شدی و نمیتونی به حالت قبلی خودت برگردی، فقط باید بهش عادت کنی. هیچ راه برگشتی نداری پسر جوان»
با تموم شدن جمله ی آلانون، آریا خونسردی خودش رو از دست داد، از روی صندلی بلند شد و با مشت محکم به میز کوبید«یعنی چی که نمیتونم به حالت عادیم برگردم؟؟ یعنی داری بهم میگی برای همیشه اینجوری میمونم؟؟»

آلانون محکم پلکاشو رو هم فشار داد و با صدایی آرام غرید«اینقدر نپر وسط حرفم، بزار حرفمو تموم کنم»
آریا به خودش اومد و نگاهشو از آلانون گرفت، نفس عمیقی کشید و رو صندلی دست به سینه نشست و منتظر حرفای آلانون شد.

آلانون بعد از کمی مکث گفت«از اونجایی که تو خوناشام به دنیا نیومدی ، پس تو نیمه خوناشام هستی،یعنی کاملا با خوناشام های اینجا متفاوتی》بعد دستی به ریشش کشید و زیر لب گفت《چه خوب شد اون کتاب کهنه ی خوناشاما رو خوندم وگرنه الان ماهیتتو نمیدونستم》بعد به خودش اومد و ادامه داد《بگذریم.... یعنی تو یه خوناشام کامل نیستی و ویژگی انسانی هم در بدنت جریان داره... اینو هم باید بهت بگم که قرار نیست اوضاعت تغییر کنه... تو هیچوقت نمیتونی به دنیای خودت برگردی... پس بهت توصیه میکنم بهش فکر کنی... اینجا هم میتونی یه زندگی خوب بسازی و منم کمکت خواهم کرد تا از نو شروع کنی... به علاوه، فکر انتقام از اون خوناشامی که نمیشناسی از سرت بیرون کن، اینجوری خودت به خطر میفتی، چون خون تو خاصه و اگه اون خوناشاما بفهمن که تو نیم انسانی جونت به خطر میفته، هرچند یه خوناشام حرومزاده که این بلا رو سرت اورده از ماهیتت باخبره و باید دعا کنی برات دردسر درست نکنه ، وقتی بحث خون میاد وسط اونا دیوونه میشن... لازم نیست اضافه کنم که چقدر از انسانها متنفرن چون اونا باعث زندانی شدن ما در پشت این دیواره شدن»

******
وت یادت نرع:)♡