این حرکت احمقانه ترین و کلیشه ای ترین حرکتی بود که آریا تو عمرش دیده بود ،تو دلش به خاطر اینکه باید همچین آدمی رو تحمل کنه بیشتر کلافه میشد.
به دست دراز شده ی اسکات نگاه کرد بعد به صورتش...و بعد با بی خیالی سری تکون داد.
اسکات از اینکه آریا بهش بی توجهی میکرد با حرص دندون قروچه ای رفت و دستشو پس کشید،یه تک خنده ی حرصی زد و گفت《اوه...فهمیدم ،از لمس شدن خوشت نمیاد،به هر حال از این ببعد من بهت آموزش میدم و مجبوری حضور و لمسای منو تحمل کنی!!》آریا نفسشو بشدت بیرون داد، دیگه داشت حوصلش سر میرفت کمی از اسکات فاصله گرفت و رو به روش ایستاد.
آریا《نمیخوای وظیفتو انجام بدی؟!》
اسکات پوزخندی زد و با حرص شروع به توضیح دادن کرد《خب،اول باید مهارت های ابتدایی رو یاد بگیری،این مهارت ها رو همه خوناشام ها دارن ولی چون مجبور نیستن مبارزه کنن معمولا از توانایی هاشون بی خبرن یا بلد نیستن ازشون استفاده کنن ،توانایی هایی که ما داریم ذهنی هستن،یعنی باید با نیروی ذهنت کار کنی تا بتونی هرکاری رو انجام بدی 》بعد به اطرافش نگاه کرد و نشست رو زمین《تو هم بشین رو بروم》آریا بدون حرف با فاصله رو به روی اسکات نشست.
اسکات با نگاهی موذی گفت《نترس نمیخورمت،بیا نزدیک تر》آریا کلافه پوفی کشید و رفت نزدیک طوریکه یه قدم بینشون فاصله بود.اسکات رو صورت آریا دقیق شد، اولین باری بود که به قیافش توجه میکرد،موهای سفید و چشمای آبیش براش جالب بود چون تنها کسی بود که تو این روستا این ترکیب رو داشت،حتی صورتش مثل برف بود و همه ی اینا یه چهره ی بی روح رو میساخت که عجیب با شخصیتش هماهنگ بود.
اسکات《 دستتو بده به من و چشماتو ببند》آریا بالاخره به حرف اومد و با صدای بمش گفت《که چی بشه!》
اسکات《میخوایم روی ذهنت کار کنیم،باید آمادگی داشته باشی برای همین به تمرین ذهنی نیاز داری و منم باید از نیروی خودم بهت تزریق کنم چون باید راهنماییت کنم!》آریا کلافه به حرفش گوش کرد و دستای سردشو تو دستای بزرگِ اسکات گذاشت، چشماشو آروم بست.
ماه تو آسمون بود و همه جا رو روشن کرده بود مژه های بلندش روی گونه ش سایه انداخت و منظره ای خیره کننده ساخته بود...
برای لحظه ای نفس اسکات بند اومد ،واقعا که فرد رو به روش خیره کننده بود و اون الان متوجه شده بود، به دستای بلند و استخونی ای نگاه کرد که تو دستای بزرگش جا گرفته بود ، دستای اریا تضاد جالبی باها خودش داشت، ناگهان به خودش نهیب زد و افکارشو پس زد درسته اون زیبا بود ولی پسر بود و این افکار برای اسکات شایسته نبود، برای همین سعی کرد روی آموزشش توجه کنه.
صدای اسکات از فاصله ی نزدیکی به گوش آریا رسید《نفس عمیق بکش و سعی کن درون سیاهی یه نور پیدا کنی.》بعد مدتی سکوت گفت《پیدا کردی؟》آریا سرشو آروم تکون داد. اسکات《به سمت نور آبی برو و داخلش شو، پشت اون دریچه ناخوداگاهت قرار داره 》 آریا پس از چند دقیقه سکوت گفت《داخل نور شدم،ولی همه چی دوباره تاریک شد》 اسکات《خوبه خودشه! حالا روی قدرت ذهنت کنترل داری و میتونی ازش استفاده کنی ....چشماتو باز کن 》
آروم چشماشو باز کرد و با اسکات چشم تو چشم شد ،گفت《حالا چی؟》
اسکات سریع بلند شد و خودشو تکوند《حالا میتونی از قدرتات حین تمرین استفاده کنی،فقط یادت باشه هر زمان که خواستی از قدرتت استفاده کنی همین کاری که بهت گفتمو انجام بدی ،یعنی ورود به ناخوداگاهت.》
آریا بی حوصله سرشو تکون داد .
اسکات که متوجه کلافه بودن آریا شد ،گفت《خب برای امروز کافیه ،میتونی بری》تا این حرفو زد آریا از جاش بلند شد وسری تکون داد بدون حرف محل تمرین رو ترک کرد.
***
لب پرتگاه دراز کشیده بود و پاهاشو تاب میداد،به ماه نگاه کرد ،به دنیای پشت حصار فکر میکرد و دوست داشت بدونه اونجا چه خبره،شاید دلش کمی تنگ شده بود،درسته هیچ تعلقاتی اونجا نداشت که دلش اونجا باشه ولی اینجا حداقل مجبور نبود با آدما سرو کله بزنه.اینجا همه روی مخ بودن و غیر قابل تحمل اما بهتر از اون شهر شلوغ بود، آریا دوست نداشت لحظه ای کنارشون باشه ،اون از آدما بدش نمیومد فقط تنهایی رو به بودن کنارشون ترجیح میداد ،تنهایی احساس راحتی بهش میداد.از وقتی که فهمید اینجا موندگاره سعی کرد باهاش کنار بیاد ،همیشه همینجور بود و با همه چیز در سریعترین زمان ممکن سازگار میشد حتی با ظلمایی که در حقش شده بود، اون فقط خسته بود، خسته و نیازمند به استراحتی طولانی که حتی اینجا هم مقدور نبود...********
وت فراموش نشه:)

YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...