<part 42>

460 69 14
                                        


بعد از چند ساعت استراحت اسکات برپا داد و همگی آماده ی رفتن شدن، از وقتی که اومده بودن اینجا هوا تاریک بود،انگار که اینجا زمان معنایی نداشت و حتی خورشیدی نبود.

با گام های بلند از جنگلهای تاریک و پر از درخت عبور میکردن، انگار چند ساعت استراحت به همه ساخته بود و حسابی پر انرژی بودن.

تیا مدام به آزمان لبخند میزد، باور نمیکرد آزمان چند ساعت پیش در حال مرگ بود و الان سالم و سلامت با تیا شوخی میکرد.

تیا و آزمان آریا رو مخاطب قرار دادن :

آزمان《ازت ممنونم که جونمو نجات دادی.هیچوقت این لطفتو فراموش نمیکنم،از این به بعدروی من حساب کن》بعد کمی مکث بلند تر حرف زد تا اسکات هم بشنوه《و همینطور تو برادر زنِ عزیز》

اسکات با بی میلی گفت《نزدیک بود بخاطرت بمیرم بعد تو آخر سر یادت میفته که از منم تشکر کنی؟درضمن کی گفته که قراره به دامادی قبولت کنم》

تیا خندید و رو به آریا گفت《ازت ممنونم》

آریا سعی کرد لبخند محترمانه ای بزنه برای همین گوشه ی چپ لبشو بالاآورد که باعث شد تیا و توما بزنن زیر خنده.

آریا احساس کرد قیافش با اون لبخند کج و کوله خیلی مضحک شده برای همین سریع لبخندشو پاک کرد حالت جدیش برگشت.

توما《آریا ،از کجا فهمیدی که خون خوناشام زخم آزمان رو درمان میکنه؟》

آریا《با آلانون ارتباط گرفتم اون بهم گفت》

توما اهومی کرد و به قدم هاش نگاه کرد.

اسکات به عقب نگاه کرد و خواهرشو دید که سرزنده کنار آریا و آزمان قدم میزد، از خوشحالی تیا خوشحال بود و نمیتونست تصور کنه دنیا بدون لبخند خواهر کوچیکش چقدر میتونست تاریک باشه.

آلیا نگاه گرم اسکات رو دنبال کرد و به تیا رسید ،با خودش فکر کرد چی میشد اگه یه روزی با اون نگاه گرم و پر از محبتش یه آلیا هم نگاه میکرد.
درسته که اونا سالهای زیادی بود که با هم بودن و اوایل اسکات واقعا عاشقش بود اما بعد یه اشتباه از طرف آلیا نگاه اسکات کاملا عوض شد.گرچه خیانت آلیا رو به ظاهر بخشید و باهاش با احترام رفتار میکرد ،اما آلیا احساس میکرد جایگاهی که در گذشته تو قلب اسکات داشت رو دیگه نداره.

....

_《من عمرا از این رد نمیشم.》

آلیا بود که مدام غر میزد و به پل پوسیده ی روبروش که تهش پیدا نبود و در مه گم شده بود نگاه میکرد.

اونا بعد از ساعت ها طبق نقشه به پلی معلق رسیده بودن که روی یک دره که عُمقش رو مه پوشونده بود.

پل بسیار قدمی بود و کف اون با چوب های پوسیده پوشیده شده بود که قسمتهایی ازش خراب بود ،اونا مطمئا بودن چوبهای پوسیده تحمل وزنشون رو ندارن و تنها امیدشون برای عبور از دره طنابی بود که چوب ها رو به هم وصل کرده بود.

 A boy made of ice Donde viven las historias. Descúbrelo ahora