خون اون موجود فوران کرد و رو صورت آریا پاشید... چشماشو بست... یکدفعه صدای فریادی کنارش شنید، با کنجکاوی روشو برگردوند و ب اون پسر که رو زمین افتاده بود نگاه کرد...دید که سعی داره با اشاره چیزی به آریا بگه...
_«دستتو نگاه کن زخمی شدی»
آریا تو اون هیاهو به زحمت از میان حرفهاش این جمله رو فهمید، سرشو پایین انداخت و ب دستش نگاه کرد... یکم خونریزی داشت و خون از دستش میچکید...
دوباره به پسر نگاه کرد که چند نفر اومدن و سریع بلندش کردن و گذاشتنش تو کجاوه... آریا به رفتنش نگاه کرد، حسابی گیج و متعجب بود...
به اطراف نگاه کرد، مردم داشتن به زخمی ها کمک میکردن و افرادی که کشته شده بودن رو در محلی تعیین شده جمع کرده بودن... خون همه جا ریخته بود، و لابه لای جسد ها، جسد بچه های کوچیک هم دیده میشد...
همه ی اینا باعث شد معده ی آریا به هم بپیچه وبه سختی خودشو به دیواری رسوند و بهش تکیه داد، محتویات معدش همراه کمی خون رو به بیرون تف کرد... سرشو به دیوار تکیه داد و نظاره گر ویرانی اطرافش شد که در عرض چند دقیقه به وجود اومده بود... چشماشو بست، باز هم گرمای آزار دهنده ی خون رو پشت لبش احساس میکرد ولی اهمیتی نداد... مغزش سوت میکشید، انگار که هیچی نمیشنید و در دنیای خودش غرق شده بود، حتی چشم باز نکرد تا ببینه کی داره تکونش میده و به صورتش میزنه...فقط میخواست بخوابه و دعا کنه که همه ی اینا خواب باشه...
...
اون شب توما آریا رو دیده بود که با بدنی بی جون به دیوار تکیه داده... تا کلبه ی آلانون حملش کرد و به آلانون که زود جشن رو ترک کرده بود گفت که چه اتفاقی افتاده، آلانون هم زخم های آریا رو بست...
نزدیک های غروب چشماشو باز کرد، خودشو تو کلبه دید، اخرین امیدش برای اینکه همه چیز خواب بوده باشه دود شد... چشماشو محکم بست و دست رو سرش گذاشت، سرش به شدت درد میکرد...
******
وت یادت نره:)
BINABASA MO ANG
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...
