<part 46>

288 50 14
                                    


بخار گرم از لیوان هایی که جادوگرِ پیر بهشون داده بود بلند میشد و جو اتاقک کوچیک که با نور نارنجیِ مشعل روشن شده بود رو بشدت آرامش بخش کرده بود.

توما درحالیکه مشکوک به لیوانِ دستش نگاه میکرد گفت《ببینم مادرجان احیانا چیزی تو اینا نریختی که مارو به کشتن بده؟》

پیرزن خندید و سری تکون داد بعد بدونِ هیچ حرفی لیوانِ توما رو گرفت و سرکشید.

بعد به شوخی گفت《دیدی هنوز زنده م؟...درضمن وقتی مادر صدام میزنی بیشتر احساس پیری میکنم ...میتونین روژا صدام بزنین》
توما لبخند معنی داری زد.

اسکات که از بحث بیخود خسته شده بود سر موضوع دیگه ای رو باز کرد و پیرزن رو مخاطب قرار داد.

اسکات《نمیدونستم که تو دنیای شیاطین هم جادوگر زندگی میکنه》

روژا لبخند تلخی زد و گفت《درواقع من تنها جادوگری هستم که اینجا زندگی ، یا بهتره بگم زندانی شده》

آلیا متعجب پرسید《منظورت چیه؟》

روژا آهی کشید اما هنوز اون لبخندِ محو روی صورتش خودنمایی میکرد،از نظرِ آریا اون خیلی خوش رو بود.

روژا《من قبلا تو دنیای فانی زندگی میکردم اما شش هزار سال پیش توسطِ پدرانم به اینجا تبعید شدم》

اسکات مشتاق تر از قبل پرسید《به چه دلیلی تبعید شدی؟》

روژا《من دخترِ جادوگرِ بزرگ بودم و قرار بود جانشینش باشم اما یه روز دروازه ی دنیای شیاطین باز شد و مردمِ روستای ما رو قتل عام کرد، رقیبانِ من برام پاپوش دوختن و منو جاسوسِ پادشاهِ اهریمن ها معرفی کردن ...اونموقع همه چیز به ضدِ من بود و پدرم چون تابِ مخالفت با انجمنِ جادوگران رو نداشت تسلیم خواسته ی اونا شد و منو به اینجا تبعید کرد...آه هزاران سال از اونموقع میگذره اما انگار دیروز بود، حتما تا الان پدرم از دنیا رفته. ببینم هنوز اون انجمنِ جادوگران وجود داره؟》

اسکات لبخند تلخی زد و با لحن نرمی ادامه داد《متاسفانه خیلی وقت پیش دهکده ی جادوگران مورد حمله قرار گرفت و همه کشته شدن...فقط تعداد کمی از جادوگرا باقی موند که حاضر شدن کنارِ ما خوناشام ها زندگی کنن》

روژا آه غمگینی کشید و دیگه حرفی نزد.
بعد از سکوتی طولانی روژا از جاش بلند شد و رو به همگی با لبخند گفت《حتما خیلی خسته هستید، پیشنهاد میکنم اول حمام بگیرید بعد استراحت کنید...اینجا جا برای همتون هست》

توما با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و گفت《مگه اینجا آب هم پیدا میشه؟؟...آخ من چند روزه رنگ آب رو ندیدم》بعد لباسشو بو کرد که باعث شد دماغش چین بیفته.

روژا دخترا رو به اتاق بزرگ و تمیزی راهنمایی کرد ، تمام وسایل مورد نیاز اونجا بود که باعث تعجبشون شد چون این خونه ی تمیز و زیبا چیزی نبود که از یه پیرزن سالخورده انتظار میرفت و حدس میزدن ساختن این وسایل سالها زمان برده.

 A boy made of ice Where stories live. Discover now