برای اولین بار بود که باصدای بلند کسی رو مخاطب قرار میداد
_《تیا...لطفا صبر کن،باید باهم حرف بزنیم》
اما تیا انگار که کر شده بود و درحالیکه گونه های خیسش از شدت گریه سرخ شده بودن به سرعت جلو میرفت.
یک فرسنگ با قلعه ای که از دور خودنمایی میکرد فاصله داشتن که آریا سرعتشو چند برابر کرد و دست تیا رو گرفت و سمت خودش کشید.
تیا توانایی پس زدن دستای قدرتمند آریا رو نداشت. آریا با دو دستش صورت کوچیک تیا رو روبروی صورتش ثابت نگه داشت و تو چشماش زل زد و با صدای محکم اما گرمی لب زد
_《خواهش میکنم فقط یه لحظه به حرفام گوش بده...قول میدم آزمان صحیح و سالم پیشت برگرده》بعد از اینکه متوجه شد تیا دست از تقلا کشیده و بهش گوش میده ادامه داد
_《برادرت راست میگه...اینجا مشکوکه...کل این دنیا مشکوکه ،ما باید هر قدم رو حساب شده برداریم تا دچار مشکل نشیم...میدونم که عذاب وجدانو از نگاه برادرت خوندی...اون نگرانتونه ،و ازهمه مهمتر اون یه فرمانده ی مصممه...به من اعتماد کن و یه فرصت برای جبران بهش بده.مطمئنم اونا رو سالم بهت برمیگردونه》
تیا از حرفای آریا تعجب کرده بود و همچنین از شنیدن حرفاش آروم شده بود.این اولین باری بود که آریا رو نگران و درحالی میدید که به بقیه اهمیت میده و نصیحت میکنه و حتی از کسی تعریف میکنه،اونم کسی که از هرگونه بدی ای نسبت بهش کوتاهی نکرده بود.این برای خود آریا هم عجیب بود.در واقع با هیچکس بیشتر از دوکلمه حرف نمیزد و دیگران براش مهم نبودن چه برسه به اینکه بخواد نصیحتشون کنه و براشون دل بسوزونه، اما جدیدا متوجه شده بود که برعکس گذشته از وقتی که به دنیای جدید پا گذاشته بود اشخاص اطرافش براش مهم شده بودن،تا حدی که حاضر بود بی چون و چرا جونشو برای کسی که نمیشناسه به خطر بندازه.انگار شعله ی کوچیکی ته قلب یخیش روشن شده بود.
تیا به سمت بچه ها برگشت و آریا هم پشت سرش.اسکات تا چشمش به تیا افتاد خنده ی تلخی روی صورتش نشست و به آریا که پشت سرش بود نگاه کردآریا نتونست معنی اون نگاهو بفهمه برای همین بی توجه بهش به درختی تکیه داد و دست به سینه به جمع نگاه کرد.
جادیس تک خنده کنایه داری زد و از اون جمع دور شد.
اسکات نگاهی گذرا به جادیس که پشتش به اونا بود کرد و سعی کرده حواسشو متمرکز نقشه کنه.به تیا نگاه کرد و گفت:_《ممنون که بهم اعتماد کردی تیا...نا امیدت نمیکنم》بعد ادامه داد:
_《از اون جایی که هیچ ایده ای نداریم که قراره تو اون قلعه چه اتفاقی بیفته و با چه موجودی روبرو میشیم باید یه نفرمون بره اون تو...ما باید تموم مدت ارتباط ذهنیمونو حفظ کنیم تا اگه اتفاقی افتاد خبردار بشیم و همچنین بدونیم اون تو چخبره، پس اگه شخصی که به داخل رفته بدون هیچ مشکلی جادیس و ازمانو پیدا کرد و خبری از هیچ موجودی نبود هممون میایم داخل و راحت میاریمشون بیرون،در غیر اینصورت ما این بیرون نقشه ای برای نجاتشون میکشیم و میایم داخل...خب نظرتون چیه؟》

YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...