<part 54>

429 67 31
                                        


آریا پشت سر اسکات با تموم سرعت می دوید ،میتونست صدای اون اهریمنا که بالای جنگل پرواز میکردن و تلاش میکردن بگیرنشون رو بشنوه.

کمی که به داخل جنگل پیشروی کردن صدای اهریمنا قطع شد انگار که هیچوقت اثری ازشون نبوده.
آریا که خسته شده بود قدم هاشو آروم تر کرد و متوقف شد.

آریا《هی صبر کن،اونا دیگه رفتن》

اسکات ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد،آریا رو دید که به درختی تکیه داده و نفس نفس میزنه ،درحالیکه به اطراف نگاهی انداخت به سمتش رفت.

اسکات《بقیه کجان》

آریا که تازه متوجه نبودشون شد به اطراف نگاهی کرد و گفت《آه لعنتی گمشون کردیم》

اسکات دستی به موهاش کشید و گفت《مهم نیست،پیداشون میکنیم،به هرحال که مطمئنم حالشون خوبه》

آریا سری تکون داد و چشم از اسکات گرفت اما هنوز نگاهشو روی  صورتش حس میکرد .

یدفعه دستی روی تنه ی درخت پشت سر آریا گذاشت و بهش نزدیک شد، با صدایی که شیطنت خاصی داخلش داشت آروم گفت《بازم که خودتو زخمی کردی》

بعد انگشتشو سمت ابروی آریا برد که آریا سریع دستشو پس زد ،دست روی سینه ی اسکات گذاشت و آروم به عقب هولش داد.

پوزخندی عصبی زد و گفت《میشه فاصله تو با من حفظ کنی؟...فکر کنم تا الان فهمیدی که خوشم نمیاد کسی نزدیکم شه》

اسکات لبخندی زد و با انگشت پیشونیشو خاروند ،اینکارِ اسکات از نظر آریا بامزه بنظر اومد،ناگهان ضربان قلب خودشو احساس میکرد که از همیشه تندتر می تپید.

دست روی قلبش گذاشت و دید اسکات هنوز داره با لبخند نگاهش میکنه.
تک سرفه ای زد و سریع از کنار اسکات رد شد
.
آریا《باید پیداشون کنیم ...بهتره وقت تلف نکنیم》

اسکات که هنوز لبخند محوی داشت اهومی گفت و پشت سرش راه افتاد.

........

تیا《آه چطور ممکنه که گمشون کنیم》

آزمان که مثل همیشه آروم بود سعی کرد این آرامشو به تیا هم منتقل کنه.
گونه ی تیا رو بوسید و درحالیکه دستشو گرفته بود گفت《پیداشون میکنم ،لازم نیست اینقدر نگران باشی》 بعد چشمکی زد و گفت《درضمن خیلی وقته که تنها نبودیم》

تیا خندید و بوسی کوچیک روی لبای آزمان کاشت.

تیا《وقتی این ماجراها تموم شد یه سوپرایز بزرگ برات دارم》

آزمان 《آه نمیتونم تا اونموقع صبر کنم ،میشه حداقل بگی سوپرایزت چیه؟》

تیا《نه》

آزمان سری تکون داد و خندید.

آزمان《ببین میتونی با بقیه ارتباط بگیری؟》

 A boy made of ice Where stories live. Discover now