<part 71>

412 61 64
                                        

اسکات بهت زده رو به تیا گفت《چیکار داری میکنی؟》و جلوی آریا ایستاد ، دست تیا رو که برای سیلی دوم بالا رفته بود نگه داشت.به چشمای خیس خواهرش نگاه کرد، غمی خالص از اون چشمها ساطع میشد که دل هر کسی رو آب میکرد.اسکات تیا رو بغل گرفت. علارغم مقاومتهای اولیه ش کمی بعد توی بغل اسکات آروم گرفت و شونه های ظریفش از فرط گریه شروع به لرزیدن کردن.

آریا پلکاشو محکم روی هم فشار داد ،نمیخواست اشک بریزه چون اسکات بهش گفته بود که مقصر نیست،پس نباید اشک میریخت ، هرچند ته قلبش موافق نبود و بازم احساس گناه میکرد.

اون به تیا حق میداد،تیا دختر خیلی مهربون و آروم بود اما هر شخص آرومی هم درمواقعی کنترلشو از دست میداد مخصوصا الان که تیا غم بزرگی رو به دوش میکشید.

حالا حس سنگینیِ توی سینش بیشتر حس میشد، عذاب وجدانش بیشتر شد، باید هرطور بود برای جبران اشتباهاتش جادیس رو پیدا میکرد، اما اون کجا بود؟!

با لحنی که در اثر بغض دورگه شده بود به ارومی لب زد《متاسفم..》

اما تیا حرفی نمیزد و بی صدا تو بغل اسکات اشک میریخت.
اسکات بوسه ای روی سر خواهرش زد و به سمت صندلی کنار شومینه بردش.

بعد به آریا که هنوز دمِ در ایستاده بود لبخندی زد و بی صدا لب زد《بیا اینجا بشین》بعد به صندلی خالی کنارش نگاه کرد.

اما آریا حتی نمیتونست یه لحظه ی دیگه تو اون جَو متشنج بمونه و احساس خفگی و میکرد؛ یه لحظه حس سر خوردن چیز گرمی روی لبش کرد و سریع بدون اینکه کسی متوجه بشه دستشو جلوی دماغش کشید تا خونشو پاک کنه، میدونست که به سادگی بند نمیاد برای همین با صدای آروم و سردِ همیشگیش گفت《میرم یکم هوا بخورم》بعد منتظر نموند و سریع از کلبه خارج شد.

نفس عمیقی کشید و دست روی قلب بی تابش گذاشت، از دست دادنِ بچه و گم شدن برادر درد کمی نبود و تیا که آزارش به کسی نمیرسید الان باید اینها رو تحمل میکرد.

آریا نفس عمیقی کشید و از کلبه دور شد، دستمال جیبیِ کوچیکشو درآورد و جلوی دماغش گرفته بود تا خون بند بیاد.
اطراف کلبه چنتا درخت و علفزار خشکیده وجود داشت و آریا میتونست برای مدت کوتاهی به اونجا پناه ببره و با تیا روبرو نشه ؛ درواقع از همشون خجالت میکشید، برای اولین بار توی زندگیش حس حماقت رو چشیده بود و بنظرش این وحشتناک ترین احساس دنیا بود.

روی زمین دراز کشید و به آسمونِ تیره ی بالای سرش نگاه کرد، دلش برای آسمونِ آبی و هوای تازه تنگ شده بود.

چشماشو بست و برای لحظاتی نچندان طولانی تموم اتفاقاتی که براش افتاده بود رو مرور کرد که چطور سرنوشت اونو به اینجا کشونده بود ؛ دیگه حتی دنیایی که ازش اومده بود در نظرش کمرنگ بنظر میرسید ،و درآخر اسکات...با یادِ اسکات چشماشو باز کرد، از عشق اون نسبت به خودش تقریبا مطمئن شده بود اما نمیتونست ریسک کنه و یه رابطه رو با دروغ بسازه چون آریا هنوز هم یه دورگه بود و اسکات نمیدونست...حس میکرد اسکات بعد از فهمیدن این حقیقت نگاهش بهش عوض میشه هرچند که اون آدم بودن رو تو دنیای رویا تجربه کرده بود اما آریا هنوز مطمئن نبود که اون بخواد با یه نیمه خوناشام باشه...آریاحتی نمیتونست واکنش اسکات رو پیش بینی کنه، اون میترسید تنها کسی که عاشقانه دوسش داشت رو از دست بده؛آره اسکات تنها کسی بود که حس دوست داشته شدن رو با به خطر انداختن جونش به آریا داده بود و اگه اسکات ازش متنفر میشد دنیاش نابود هم نابود میشد.

 A boy made of ice Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora