<part 69>

477 80 126
                                        


به چشمای خندون مرد روبروش زل زده بود ،چشمایی که شبیه چشمای خودش بود.
کمی که گذشت چاقو رو از شکم آریا بیرون کشید و با لگد به عقب پرتش کرد.

آریا روی زمین افتاد و شمشیرش چند متر دور تر از خودش، دستشو جای زخمش گذاشت که در عرض چند ثانیه سرخ شد.
هنوز هم تو بهت بود و نفس نفس میزد، انگار اتفاقات رو هضم نکرده بود ،دوباره با همون نگاه بهت زده به مرد نگاه کرد‌ ؛ دید که با لبخندِ کریهی روی لب نگاهش میکنه.

_《چی شد؟نتونستی انتقامتو بگیری؟هاهاها》صدای خنده هاش خون آریا رو به جوش اورده بود ولی افسوس که جونی برای بلند شدن نداشت حتی نمیتونست لباشو تکون بده و فقط به روبرو نگاه میکرد.
نیازی نبود سوالی بپرسه چون مرد به حرف اومد.

_《شاید فکر کنی که همه ی اینا رو برای پرت کردن حواست گفتم...اما نه...رنگ چشمات هم همین گواه رو میده》راست میگفت ،پدرومادرِ آریا چشمهایی به رنگ شب داشتن. بعد از کمی مکث به صورتِ آریا که خصمانه نگاهش میکرد نگاهی انداخت و گفت《بزار از اول بهت بگم،شاید قبل مرگت دوست داشته باشی بدونی...مادرِ تو برده ی من بود ،اما اون مردک به اصطلاح پدرت اونو دید و عاشقش شد. دارو ندارش فقط یه مغازه ی کوچیک با اجناس داخلش بود که برای آزاد کردنِ مادرت بهم داد، وخب میدونی که منم دلرحمم و مادرتو بهش دادم...اونموقع تازه فهمیدم بارداره ،اما اون نگهت داشت و بزرگت کرد》بعد دستی به سرش کشید و کلافه گفت《آه لعنتی باید همون موقع تو رو از بین میبردم...اما اشکالی نداره، خودم این لکه ی ننگو پاک میکنم به هرحال که به عنوان پسرم قبولت ندارم》بعد یکم صورتشو نزدیک آورد و آروم گفت《چون تو یه حرومزاده ای که از یه فاحشه متولد شده...》

آریا اما با سکوت به چشمای مرد مقابل زل زده بود، صورتش مثل همیشه بی حس بود و دیگه نمیشد چیزی ازش خوند. منقطع نفس میکشید و توانایی هیچ حرکتی رو نداشت انگار که روحشو مکیده بودن.

این حجم از واقعیت های گذشته که ناگهانی شنیده بود میتونست کمر هر مردی رو خم کنه و از پا درش بیاره اما اون دیگه سر شده بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد. حتی وقتی که شمشیر مرد داشت به طرفش میومد هم حرکتی نکرد و منتظر مرگ شد.

کمی گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد،آریا آروم چشماشو باز کرد.چشمای نگران و لبخند بی جونِ اسکات رو دید‌ که روبروش زانو زده بود.
نگاهش پایید تر رفت و لباسِ اسکات رو دید که به سرعت قرمز میشد.

از پشت صدای آرکان بلند شد که با ضربه ای گردن مرد رو زد. دوباره به اسکات نگاه کرد ،دستی روی سینه ی اسکات گذاشت؛ چشماش گرد شد و دوباره بابهت به چهره ی آروم اسکات نگاه کرد.
نمیتونست باور کنه که اسکات خودشو سپرش کرده بود ،نمیتونست باور کنه چون تموم عمرشو فکر میکرد که اسکات ازش متنفره و بازیش میده اما حالا...حالا حقیقت به عریان ترین شکل ممکن پدیدار شده بود.

 A boy made of ice Where stories live. Discover now