آروم آروم قدم برمیداشت و به دل سیاهی جنگل میرفت،ماه پشت ابرا بود و همه جا تاریک اما مسیر مثل روز برای آریا روشن بود، برای شکار بیرون زده بود.دیگه مثل اول شکار موجودات زنده ناراحتش نمیکرد، اما با این حال سعی میکرد کمتر شکار کنه و با حداقل خون راضی میشد، بیشتر از خون حیوانات کوچک تغذیه میکرد.
انگار که واقعا به یه خونخوار تبدیل شده بود.وقتی دندوناشو تو گوشت گرم فرو میبرد و خون رو حس میکرد احساس سرزندگی توی رگاش جریان پیدا میکرد.
چشماشو باز کرد ،نشست و به درخت تکیه داد؛ زخم پهلوش تیر کشید و اخم محوی روی صورتش نشست، بدنش پر از کبودی بود اما بهشون عادت کرده بود انگار که درد یه جیز عادی بود...خون دور لبشو پاک کرد. نفس عمیقی کشید و طبق عادت همیشگی به آسمان نگاه کرد،نگاه به آسمان روحشو نوازش میکرد و افکار مشوشش رو آروم...
چند روز از اون واقعه گذشته بود و آریا پا به روستا نذاشته بود تا با بچها روبرو بشه ،احساس میکرد هیچکی از بودنش خوشحال نمیشه و این احساس به یقین تبدیل شده بود چون کسی برای دیدنش نیومده بود حتی توما،وخب از این اتفاق خوشحال بود، این چیزی بود که خودِ آریا انتخاب کرده بود، دیگه نیاز نبود حضور کسی رو تحمل کنه.
کمی گذشت ،احساس کرد کم کم اطرافش غیر قابل دید میشه و هوا سنگین تر. از جاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد، وقتی سرشو برگروند تا پشت رو نگاه کنه احساس کرد چیزی به گلوش چنگ انداخت اما هیچی دور گردنش نبود جز اون دوتا چشم سفید که چند روز قبل موقع زخمی شدنِ آلیا دیده بود.
چشمای سفیدش لحظه به لحظه نزدیک میشدن و فشار دور گلوی آریا بیشتر، انگار که تمام نیروی وجودش کشیده میشد و فرصت جمع کردن نیرو و مقابله رو بهش نمیداد،فقط بی حرکت به اون چشما زل زده بود و لبای کبودشو مثل ماهی باز و بسته میکرد...
تو اون سیاهی جنگل آریا تنها نبود، اسکات هم برای شکار اومده بود، صدای نفس های سنگینی شنید، به طرف صدا رفت. جلوتر با مه سفیدی روبرو شد که دوتا چشم سفید روبروش در فاصله ی دوری قرار داشت، حدس میزد که تو این جنگل با شبح های سفید روبرو بشه.
کمی دقت کرد که یک نفر رو جلوی شبح دید،با کمی دقت فهمید کیه.پوزخندی زد، دنیای عادلانه ای بود ،اون روز که آلیا زخمی شد کاری نکرده بود و امروز خودش گرفتار اون شبح شده بود.
اسکات از خطر اون شبح ها آگاه بود و میدونست از نیروی شخص تا حد مرگ تغذیه میکنن،اما بی حرکت نظاره گر بود. نمیدونست چرا اینقدر زجر دادن آریا براش لذتبخشه، فقط میدونست که هیچوقت نمیتونه از این شخص نچسپ و مغرور خوشش بیاد مهم نبود چقدر تلاش کنه با آریا خوب رفتار کنه، آریا بازم خرابش میکرد و بی لیاقت بودنش رو به رخ میکشید...
.....
همه جا سکوت بود و فقط صدای نفس نفس میومد،و چشمایی که کم کم تار میشدن. باید مقاومت میکرد اما نمیتونست چون انگیزه ای برای مقاومت نبود و هنوز اونقدری ماهر نبود که مبارزه کنه، شاید بهتر بود همه چی تموم میشد.
چشماشو بست و مناظر مرگش شد ،دیگه کم کم داشت از حال میرفت که دست از دور گردنش برداشته شد، به زمین افتاد و چشماش تار میدید اما میتونست هیکل یه نفر رو ببینه که با سرعت به سمتش میاد.
جادیس بسرعت سمت آریا رفت،هنوز نفس میکشید. بلندش کرد و خواست بره که صدایی متوقفش کرد.《اولین باریه که جون یه نفر اینقدر برات مهمه که براش دست به کار میشی، یعنی اون لعنتی غریبه حتی از برادرت برات مهمتره؟ اگه من جای اون بودم میذاشتی بمیرم درسته؟》جادیس روشو برگردوند ، اسکات بود که پشت سر جادیس ایستاده بود و با نگاهی که نمیشد چیزی ازش خوند بهش نگاه میکرد.
جادیس صورتشو از اسکات برگردوند و با صدای عمیق و آرومی لب زد《الان که صحنه مرگ یه نفرو شاهد بودیو هیچ کاری نکردی ثابت میکنه چقد بی مصرفی. درضمن لازم نیست که گذشترو دوباره بهت یادآوری کنم که پدر بخاطر تو مرد ،برای همین نمیخوام وقتمو برای نجات دادن قاتل پدرم هدر بدم》نگاهی به آریا که تو بغلش بود کرد و بسرعت از اونجا دور شد ، به سمت کلبه ی آلانون رفت و اسکات رو با قیافه ای مغموم تنها گذاشت.
...
دو ماه از اومدن آریا به روستا میگذشت،در این مدت که با اصرار های فراوان توما و تیا به گروه برگشته بود حسابی در مبارزه پیشرفت کرده بود، بطوری که یه تنه همشونو حریف بود و این موضوع باعث تعجب همه شده بود.با اینحال هنوز اون حصار رو بین خودش و بقیه کشیده بود و به کسی نزدیک نمیشد یا اگه کسی به قصد دوستی بهش نزدیک میشد با رفتار سرد اون مواجه بود، و همین باعث شده بود همه اونو مغرور و نچسپ بدونن.البته توما و تیا مثل همیشه با گرمی باهاش برخورد میکردن و این برای آریا تعجب آور بود چون اون جواب محبتشونو با بی اهمیتی میداد، نمیخواست دوستی داشته باشه که بعدا همیشه مجبور باشه نگرانش بشه و بهش اهمیت بده ،اریا حتی حوصله ی خودش رو هم نداشت.
بیشتر روزا تو جنگل کنار خونش تمرین میکرد چون خورشید اذیتش نمیکرد و شبا هم در پایگاه تمرین میکرد. پشتکارش باعث شده بود همه انگشت به دهن شن ،اما اسکات همچنان با سختگیری باهاش برخورد میکرد و تمریناتی رو بهش تحمیل میکرد که بعد از تمرین با بدنی کبود به کلبه ش برمیگشت...
*****
وت یادت نره:)
YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...