آریا میخواست به عقب برگرده که دستش محکم کشیده شد و دست دیگه ای دور گردنش پیچیده شد و اونو محکم به تنه ی درخت کوبید...ناله ای آروم از بین لبای آریا خارج شد و سعی کرد مسبب این کار رو ببینه.
وقتی چشماشو باز کرد که اون ادمو ببینه با یه جفت چشم قرمز تیله ای که تو تاریکی میدرخشیدن روبرو شد، اولش فکر کرد که یه آدمه ولی با یکم توجه، متوجه تفاوتش با آدمای معمولی شد... درخشش پوستِ رنگ پریدش زیر نور ماه خیره کننده بود.. و چشماش.. اریا نمیتونست به چیزی غیر از چشماش نگاه کنه..
کم کم احساس خطر کرد... نه... اون قطعا یه آدم عادی نبود...
سرشو نزدیک گردن اریا برد و نفسهای داغش به گوش آریا اصابت میکرد ،چند ثانیه بعد درد آزار دهنده ای تو گردن آریا پیچید و خون گرم روی گردنش به پایین سُر خورد.. کم کم حس کرخت شدن بهش دست داد، چشماش تار می دید و نتونست داد بزنه.اون شخص دست از مکیدن کشید، پیشونیشو به پیشونی آریا نزدیک کرد... تو اون تاریکی هم میشد باریکه ی خون کنار لبشو دید...
تمام بدن آریاکرخت شده بود و اگه دستای اون نبود خیلی زود روی زمین سقوط میکرد، چند بار بی جون پلک زد اما نمیتونست صورت شخص مقابلشو واضح ببینه ،چند لحظه بعد طعم شوری رو تو دهنش حس کرد و بعد پلکاش روی هم افتاد.
با احساس گرمای شدیدی چشماشو با کرد، نور خورشید چشماشو زد و دستاشو سایه بان صورتش کرد ،انگار که از درون بدنش آتش ساطع میشد و تمام اعضای بدنشو بطور دردناکی میسوزوند.
به زحمت از روی زمین بلند شد، باید سریع از اون جنگل لعنتی میرفت، جایی که فکر میکرد محل آسایشش باشه ولی آسایشو ازش گرفته بود. داشت کم کم به جاده نزدیک میشد، از دور میتونست حومه شهر رو ببینه، جایی که زندگی میکرد با جنگل فاصله ی زیادی نداشت... گرمی خون رو که از دماغش روی یقه ژاکتش میریخت رو حس میکرد اما به ضعفش توجهی نکرد و به سختی تلاش میکرد خودشو به جاده برسونه..
یک قدم دیگه به جلو برداشت که با چیزی برخورد کرد و با انرژی زیادی که آزاد شد چند قدم به عقب پرت شد، چشماش تار میدید ولی چند بار سرشو به اطراف تکون داد و چشماشو مالش داد تا درست ببینه.. دوباره با زحمت از جاش بلند شد و به سمت جلو قدم برداشت، باز هم با اون مانع برخورد کرد..بار ها این کارو تکرار کرد، کم کم گیج تر میشد و خون روی صورتش آزار دهنده تر... بدنش از درون و بیرون میسوخت...برای بار اخر به مانع برخورد کرد و روی زمین افتاد...خسته بود و دیگه تلاشی نکرد.. خسته از همه چیز.. تو دلش گفت «شاید این پایان تو باشه برای ارامش ابدی...» و چشماش بسته شد...
*******
وت و کامنت یادتون نره:)💓

YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...