آریا بالاخره با سر و صدای آلانون بیدار شد، اول درکی از موقعیت نداشت ولی یکم بعد همه چی رو به خاطر آورد، حس میکرد فصل جدیدی از زندگیش شروع شده و دوست داشت این دنیای جدید رو بیشتر بشناسه.
از روی صندلی بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. صدای آلانون رو از پشت سرش شنید«بالاخره بلند شدی... خوبه... برو برای امشب آماده شو قراره بریم روستا، امشب جشن سالیانه برگزار میشه. اینجوری تو هم با روستا آشنا میشی...اینم بگم مردم تو شبا فعالیت میکنن و بیرون میرن و روزا رو استراحت میکنن»
آریا«لزومی نداره با روستا آشنا بشم، به هرحال کاری از دستم برای انتقام از اون خوناشام لعنتی برنمیاد و من میخام اینجا بمونم پس لازم نیست»
«خیلیم لازمه، فکر نکن چون اینجا میمونی قراره هیچیکیو نبینی، من بیشتر وقتا تو روستا هستم، به علاوه روستاییا بعضی وقتا برای گرفتن معجون اینجا میان»
آریا پوفی کشید و دیگه چیزی نگفت، از نظر اریا الانون پرحرف ترین موجودی بود که تا به حال دیده بود ؛ قبلا هیچکس تلاشی برای صحبت اضافی با اریا نکرده بود و در حد لزوم کلامی رد و بدل میکرد اما حالا الانون یه تنه به جای همه حرف میزد و گاهی اوقات با خودش غر غر میکرد ، اریا به این نتیجه رسید که صحبت باهاش فایده ای نداره چون یک ساعت برات سخنرانی میکرد، تنها راه حل این بود که به حرفاش گوش کنه.
الانون«آریا.. میتونی بری بیرون کلبه، کنار کلبه یه برکه هست. بهتره خودتو بشوری چون خون صورتت میزنه تو ذوق» بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت«آه، راستی یه دست لباس هم که مال پسرم بود بهت میدم، حداقل بهتر از این لباسای عجیب غریب و خونیه، اینجوری اهالی روستا بهت شک نمیکنن... راستش لباسات خیلی عجیبه تا حالا لباسی مثل این ندیدم..»بعد به تیشرت آریا اشاره کرد.
آریا کلافه سری تکون داد و لباسا رو گرفت و بدون حرفی رفت سمت برکه کنار کلبه..
چشماشو بست و از خنکی آب لذت میبرد، اب باعث میشد کمی از حرارت درونش کم بشه... آرام آرام دستشو رو پوست سفیدش که زیر نور ماه می درخشید کشید.
بعد از شستن بدنش از آب بیرون اومد و رفت پشت بوته ای که کنار برکه بود، به سختی لباسا رو پوشید. لباسش یه پیراهن بلند تا مچ پا و یه رِدای بالاپوش بلند و کلاه دار با طرحای عجیب و غریب بود، به رنگ سیاه...اینبار نوبت اون بود که از لباسای اونا تعجب کنه...
*********
وت فراموش نشه:)💕
أنت تقرأ
A boy made of ice
مصاص دماءاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...
