<part 11>

971 124 14
                                        


آلانون از سوال یهوییش لبخند زد، موضوعو پیچونده بود، حتما نمیخواست درمورد خانوادش چیزی بگه..

آلانون«اسمت قشنگ و خاصه، تا به حال مثلشو نشنیدم!....خب من یه پیرمرد ۵۰۰۰ ساله هستم، مدت ها میشه که اینجا تنها زندگی میکنم.  فقط دیگه از تنهایی خسته شدم،  بدم نمیاد یکی دیگه تو کلبه م زندگی کنه و منو از تنهایی در بیاره. 》بعد به آریا لبخندی زد و ادامه داد《من این کلبه رو خیلی وقت پیش روی این تپه ساختم. خیلی وقت پیش خانوادمو بر اثر حمله ی اهریمنا از دست دادم، و چون خودم تنها تو اون خونه ی بزرگ که پر از خاطره ی خانوادم بود نتونستم زندگی کنم تنهایی رو ترجیح دادم به زندگی تو اون روستای شلوغ..» نگاهش غمگین تر شد و اریا اینو متوجه شد ،بعد از چند ثانیه به اریا نگاه کرد و گفت«ولی خوشحالم که تو اینجا هستی، آه، البته اگه میخای میتونی یه کلبه همینجا بسازی یا بری تو اون روستا زندگی کنی»بعد با خنده ادامه داد« بالاخره تو یه جوانی و همنشینی با پیرمردی مثل من خسته کنندس»

آریا هنوز بی صدا به آتش نگاه میکرد ؛پوزخندی زد، اون پیرمرد انگار زود تر از آریا برنامه ای براش چیده بود و این مشکوک بنظر میرسید، آلانون باخودش فکر کرد که پر حرفی کرده، به هرحال جوونا حوصله شنیدن صحبتهای پیرمردی مثل اون رو نداشتن.
در همین افکار بود که آریا سکوتو شکست«تو مشکوک بنظر میرسی آلانون!از کجا معلوم که خودت منو به این روز ننداخته باشی نخای بلایی سرم بیاری!»

آلانون با چشمای گرد شده به آریا نگاه کرد و گفت《اگه میخواستم بلایی سرت بیارم تا الان اورده بودم! و درضمن کمکت نمیکردم...》

آریا نفسشو بیرون داد، آلانون راست میگفت؛ اون هیچ تقصیری نداشت و هرچی که بود تو اون روستا بود.

کمی بعد اریا گفت《منم تنهایی رو ترجیح میدم!》
فقط همین جمله رو گفت، نیازی به توضیح بیشتر نبود، آریا از زیاده گویی خوشش نمیومد و آدمی نبود که زیاد صحبت کنه، همیشه مختصر صحبت میکرد. و البته همین جمله کافی بود تا آلانون لبخند بزنه و منظور آریا رو متوجه شه.. این یعنی آریا پیشش میموند...

...

آلانون مثل همیشه با سرو صدای زیاد مشغول درست کردن معجون های جادوییش بود، کم کم داشت اعصابش خورد میشد، هردفعه حین قاطی کردن مواد یه چیز رو فراموش میکرد و محلول خراب میشد بنابراین باید از اول درست میکرد...

آه بلندی کشید و بیخیال درست کردنش شد، به آریا که روی صندلی جلوی شومینه خوابش برده بود نگاه کرد، اون بچه از بس به آتیش زل زده بود تا خوابش برد، حتی صورت خونیش رو هم نشست بود...

آلانون میدونست که خوناشاما نمیخوابن ولی آریا فرق داشت، باید سر فرصت اینا رو بهش میگفت تا مراقب باشه و بقیه متوجهش نشن...

*****

وت یادتون نره:)

 A boy made of ice Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora