<part 9>

512 71 0
                                    

آریا که تمام مدت با همون حالت همیشه خونسردش به آلانون گوش میکرد بعد از تموم شدن حرفاش انگار سطل آب یخی روی سرش ریخته باشن کمی به فکر فرو رفت بعد صورتشو برگردوند و با صدایی که انگار از ته چاه در میاد گفت«باید یکم تنها باشم و درموردش فکر کنم» بعد از گفتن حرفش بدون اینکه منتظر جواب الانون باشه از رو صندلی بلند شد و از کلبه بیرون زد.

ماه کم کم از آسمون میرفت و آسمون روشنتر میشد،ولی نور اونقدر نبود که آریا اذیت شه، به روستای پر جنب و جوش نگاه کرد حالا درک میکرد که وجود اون حباب بالای روستا برای چیه.

روی صخره ای نشسته بود و به آسمان بی انتها نگاه میکرد، تو سینش سنگینی احساس میکرد، دستشو رو قلبش گذاشت تا با احساس ضربانش آروم بگیره،خوب بود که ضربان قلبش رو داشت، قبلا شنیده بود که خوناشام ها مرده ی متحرکن و نبض ندارن اما اون فرق میکرد، هرچند محال بنظر میرسید اما حالا خودشم یه نیمه خوناشام بود.

تمام جوانب رو سنجید و تا روشنتر شدن هوا بارها افکارشو مرور کرد، اون کسی رو نداشت که بیرون این جنگل منتظرش باشه، نه خانواده ای، نه آشنایی و نه دوستی... هیچکس.. اون همیشه خودش بود و خودش..

درضمن اگه منطقی تر فکر میکرد اینجا دیگه لازم نبود صبح تا شب دنبال کار بگرده تا یه تیکه نون دربیاره و سرپناهی اجاره کنه... اینجا میتونست خودش کلبه بسازه و دیگه به غذا نیازی نداشت... فقط خون...

تصمیم خودشو گرفت هرچند زود، این خصلتش رو از مادرش به ارث برده بود و زود با شرایط جدید سازگار میشد، اینجا براش بدتر از اون شهر شلوغ نبود؛ حالا بهانه ای پیدا کرده بود برای دوری از آدم ها.

با سستی از روی صخره بلند شد، احساس ضعف میکرد، دو روز میشد که چیزی نخورده بود.

از وسط درختا عبور کرد، و به سمت کلبه ی آلانون رفت، با هر قدمی که برمیداشت چشماش بیشتر دو دو میزد. نمیتونست رو راه رفتنش تمرکز داشته باشه و تلو تلو میخورد.
در همین حال دماغش بوی چیزی رو احساس کرد، گوشاش تیز شد، همه ی اینها ناگهانی و غیر ارادی بود، چشماش تو سیاهی شب برق میزد و حیوانی رو هدف گرفته بود...

چشماش بسته بود، انرژی فوق الاده ای رو در بدنش احساس میکرد، نفس هیس مانندی کشید و چشماشو با کرد، با باز شدن چشماش لاشه ی بی جون آهویی رو روبروش دید که تو خون غلط میزد، به دستاش که ازشون خون میچکید نگاه کرد... و بوی خون... بوی خون دیوونش کرد..
میخکوب صحنه ی وحشیانه ی مقابلش شده بود و پلک نمیزد، ناگهان از خودش متنفر شد، نمیتونست باور کنه که اون آهو رو کشته، کسی که برای مردن مورچه هم ناراحت میشد حالا یه آهو کشته بود.

دهانش از ناباوری نیمه باز شده بود اما صدایی ازش در نمیومد. به سختی از جاش بلند شد و بار دیگه مبهوت شده به دستاش نگاه کرد، اون حالا به یه هیولا تبدیل شده بود که جون موجودات زنده رو بخاطر خون میگیره...گرفتن جون بقیه برای زنده موندن خودش دردناک بنظر میرسید...

دستاشو با وسواس زیادی روی تی شرت مشکیش کشید تا خون دستاشو پاک کنه اما پاک نمیشد...

هیچ صدایی ازش در نمیومد، باز هم مثل همیشه در مواجهه با هر چیزی سکوت کرده بود و داد نمیزد تا خالی شه... فقط با صورت ماتم زده ی سنگیش به عقب گام برداشت تا از اون جسد دور شه...

******
وت یادت نره:)♡

 A boy made of ice Where stories live. Discover now