توما لبخندشو خورد ولی پاپیچ تر از این حرفا بود ،گفت《حکمران شخصا دعوتمون کرده،گفت حرف مهمی رو قراره بهمون بزنه...تو که نمیخوای سرپیچی کنی هان؟》آریا فهمید که نمیتونه مقابله کنه،هر بار مقابل این پسر کوتاه میومد چون حوصله ی کل کل نداشت،الان هم موفق شده بود.
توما سکوت آریا رو به علامت موافقت تعبیر کرد و ادامه داد《این هم لباسی که قراره بپوشی،من زیاد لباس دارم اینم برای تو》و به لباسی که در دستش داشت اشاره کرد.
...
شانه به شانه ی هم به سمت درِ تالار قدم برمیداشتن.همینکه وارد شدن همهمه ها بلند شد،و از هر دسته پچ پچ هایی به گوش آریا میرسید.
《این عضو تازه وارد گروه نگاهبانانه؟》
《آه خدایا،انگار از آسمانها افتاده..》
《همچین زیبایی ای زمینی نیست...》
《میبینیش؟حتی از دخترا هم زیبا تره...》
《میگن کسی رو به دوستی نمیپذیره...》
گوش آریا از همچین حرفایی پر بود،یه جورایی از این وضع بدش میومد. اگه یه صورت عادی تر داشت کمتر جلب توجه میکرد چون اون از توجه دیگران به خودش خوشش نمیومد و همیشه سعی میکرد جوری رفتار کنه که انگار وجود نداره ،اینطوری زندگی راحت تر بود.
توما تک خنده ای کرد و دستشو انداخت دور گردن آریا《 قلب همه ی دخترا رو دزدیدی ها ،دیگه حتی به مرداشون نگاه نمیکنن،از من به تو نصیحت مواظب باش کشته نشی چون مردا بدجوری بهت حسودیشون میشه هاهاهاها》آریا پوف حرصی کشید و درست توما رو کنار زد ،به سمت چهره های آشنای بچهای گروهشون قدم برداشتن.
به میزشون رسیدن و همه از دیدن آریا انگشت به دهن موندن چون آریا همیشه لباس تیره و ساده میپوشید و حالا حقیقتا تو این لباس نفس گیر شده بود.
تیا《خیلی زیبا شدی آریا》 و تا این حرفو زد صدای پوزخند اسکات بلند شد، یه دستشو دور کمر آلیا گذاشته بود و جامی از خون و الکل تو اون دستش داشت.
اما جادیس تمام مدت خیره به آریا بدون هیچ حرفی ایستاده بود.آریا تمام مدت مثل مجسمه ها کنار میز پذیرایی ایستاده بود و به جمعیت مشوش نگاه میکرد، هر طرف زوجی در حال رقص و پایکوبی بودن.
هرکدوم از اون دخترا آرزو میکردن که آریا بهشون پیشنهاد رقص بده.اما بعد از گذشت یک ساعت اون همچنان از جاش جم نخورده بود، برای همین بعضی از دخترا خجالتو کنار گذاشتن و به آریا پیشنهاد رقص دادن اما آریا با اون قیافه ی خشکش درخواستشونو رد میکرد،توما هم حرص میخورد و آریا رو بخاطر شانسش لعنت میکرد.حکمران مانی با ناز قدم زنان از میان جمعیت عبور کرد و به سمت تخت رفت،روی تخت نشست جام خون رو روی میز کنارش گذاشت ،موهای روی پیشونیش رو پشت گوش زد و گفت《اهالی روستا و گروه نگاهبانان ...به گوش باشید》جمعیت آروم شد ومنتظر سخن مانی بودن《همونطور که میدونید اخیرا تعداد حملات اهریمن ها زیاد تر شده و هر روز داریم قربانی میدیم...در چنین شرایطی لازمه که کاری برای متوقف کردن اهریمن ها انجام بدیم....و من تصمیممو گرفتم》بعد به گروه نگاهبانان نگاه کرد و خطاب به اونا ادامه داد《قراره که به شما ماموریتی بدم...خودتون رو آماده کنید که ماه دیگه به دریچه ی جهنمی برید ....شما باید پادشاه اهریمن ها رو بکشید تا شرشون از سر اهالی کم بشه،اون یه پیمان شکنه....میدونم که حاضرید برای نجات مردمتون جونتونو بدید و من بهتون افتخار میکنم...آیا این ماموریت رو با تمام خطراتش قبول میکنید؟》اعضای گروه از این فرمان ناگهانی تعجب کردن، اسکات به اعضای گروهش نگاه کرد و نگاه های مصممشون رو دید، رو به مانی کرد و با صدایی رسا و فرمانبردار گفت《ما با جون و دل قبول میکنیم،آسایش مردم ِ روستا وظیفه ی ماست》و همه ی اهالی بعد از شنیدن حرف اسکات با خوشحالی فریاد زدن《زنده باد گروه نگاهبانان....زنده باد عالیجناب مانی》
******
وت فراموش نشه:)

KAMU SEDANG MEMBACA
A boy made of ice
Vampirاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...