با احساس انگشتی روی دماغش چشماشو باز کرد که با یه جفت چشم گنده که از فاصله نزدیک بهش خیره شده بود روبرو شد.تازه اتفاقایی که افتاده بود رو یادش اومد و با چشمای گرد شده سریع خواست بلند شه که پیشونیش محکم به پیشونی پسر روبروش خورد.
آخی زیرلب گفت و دستشو روی پیشونیش گذاشت ،خواست فحش بده که تازه متوجه اطرافش شد و حرف تو دهنش ماسید.
توی اتاق بزرگی قرار داشت که سرتاسر از تخت های متوسط پوشیده شده بود و سقفی بلند داشت که ستون های چوبیِ بزرگی نگهش داشته بود. با چیز محکمی که توی سرش خورد دوباره حواسشو به پسر روبروش که همسن و سال خودش بود انداخت، موهایی بلند و قهوه ای داشت که پشت سرش بسته بود و صورتی کشیده و چشم با ابروی سیاه و پوستی سبزه، قیافش با چهره هایی که تو عمرش دیده بود متفاوت تر جلوه میکرد.
_《آه لعنتی مغزمو ترکوندی ...چه مرگت شده؟چرا یه جوری به اطراف نگاه میکنی انگار روح دیدی؟》 بعد جدی شد و صورتشو نزدیک اسکات اورد ،با دقت به چشماش نگاه کرد و گفت《ببینم نکنه رایا کار خودشو کرده و واقعا زده به سرت؟ اما اخه اون که تو سرت نزده فقط با شمشیر زخمیت کرده》
به پسر نگاه کرد و گفت《چی گفتی؟ رایا کیه؟》
پسر کمی به عقب مایل شد و با ناباوری لبخندی زد و گفت《نه مثل اینکه واقعا زده به سرت》 بعد پیشونیشو به دستش تکیه داد و با لحن غمناکی ادامه داد《تا دیروز باید از هم جداتون میکردم حالا امروز یکیتون دیوونه شده و افتاده رو دست من ، اه خدایا این چه سرنوشت شومیه که برام نوشتی؟》
اسکات هنوز با تعحب داشت نگاهش میکرد، شخص روبروش واقعا عجیب بنظر میرسید و یجورایی اونو یاد توما مینداخت. نفسی از سر حرص کشید و خواست بلند شه که دردی تو کمرش پیچید.
نفسشو حبس کرد و به خودش نگاه کرد،تازه متوجه لباسای سیاه تنش و باند پیچی کمرش شد، با تعحب پرسید《 این چیه؟چرا زخمی شدم؟》
پسر زد زیر خنده و گفت《مثل اینکه یادت رفته هفته ی قبل چه جنگی با رایا راه اندختی! بهت رحم کرد وگرنه تا الان مرده بودی!...درضمن الان یه هفتس که تب داری و بیهوشی》
اسکات《چرا زخمم خوب نشده؟》
پسر گفت《دیوونه شدی؟ مگه توی افسانه زندگی میکنی که درجا زخمت خوب شه؟...نکنه اینم یادت رفته که یه آدمی؟》بعد درجا از روی صندلی بلند شد و با حالتی جدی پرسید《شوخی میکنی؟ببینم نکنه فراموشی گرفتی پسر!...منو یادت میاد؟یعنی دوست جون جونیتو نمیشناسی؟》
اسکات با بهت گفت《آدم؟ من الان یه آدمم؟》
پسر تو سکوت فرو رفت و با قیافه ای بهت زده به اسکات نگاه کرد.
اسکات کلافه دستی تو موهاش کشید و زیرلب گفت《اون لعنتی باید قبل فرستادنم به اینجا یه اطلاعاتی بهم میداد، حالا چجوری آریا رو پیدا کنم》
YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...