<part 61>

252 48 25
                                    


با احساس انگشتی روی دماغش چشماشو باز کرد که با یه جفت چشم گنده که از فاصله نزدیک بهش خیره شده بود روبرو شد.

تازه اتفاقایی که افتاده بود رو یادش اومد و با چشمای گرد شده سریع خواست بلند شه که پیشونیش محکم به پیشونی پسر روبروش خورد.

آخی زیرلب گفت و دستشو روی پیشونیش گذاشت ،خواست فحش بده که تازه متوجه اطرافش شد و حرف تو دهنش ماسید.

توی اتاق بزرگی قرار داشت که سرتاسر از تخت های متوسط پوشیده شده بود و سقفی بلند داشت که ستون های چوبیِ بزرگی نگهش داشته بود. با چیز محکمی که توی سرش خورد دوباره حواسشو به پسر روبروش که همسن و سال خودش بود انداخت، موهایی بلند و قهوه ای داشت که پشت سرش بسته بود و صورتی کشیده و چشم با ابروی سیاه و پوستی سبزه، قیافش با چهره هایی که تو عمرش دیده بود متفاوت تر جلوه میکرد.

_《آه لعنتی مغزمو ترکوندی ...چه مرگت شده؟چرا یه جوری به اطراف نگاه میکنی انگار روح دیدی؟》 بعد جدی شد و صورتشو نزدیک اسکات اورد ،با دقت به چشماش نگاه کرد و گفت《ببینم نکنه رایا کار خودشو کرده و واقعا زده به سرت؟ اما اخه اون که تو سرت نزده  فقط با شمشیر زخمیت کرده》

به پسر نگاه کرد و گفت《چی گفتی؟ رایا کیه؟》

پسر کمی به عقب مایل شد و با ناباوری لبخندی زد و گفت《نه مثل اینکه واقعا زده به سرت》 بعد پیشونیشو به دستش تکیه داد و با لحن غمناکی ادامه داد《تا دیروز باید از هم جداتون میکردم حالا امروز یکیتون دیوونه شده و افتاده رو دست من ، اه خدایا این چه سرنوشت شومیه که برام نوشتی؟》

اسکات هنوز با تعحب داشت نگاهش میکرد، شخص روبروش واقعا عجیب بنظر میرسید و یجورایی اونو یاد توما مینداخت. نفسی از سر حرص کشید و خواست بلند شه که دردی تو کمرش پیچید.

نفسشو حبس کرد و به خودش نگاه کرد،تازه متوجه لباسای سیاه تنش و باند پیچی کمرش شد، با تعحب پرسید《 این چیه؟چرا زخمی شدم؟》

پسر زد زیر خنده و گفت《مثل اینکه یادت رفته هفته ی قبل چه جنگی با رایا راه اندختی! بهت رحم کرد وگرنه تا الان مرده بودی!...درضمن الان یه هفتس که تب داری و بیهوشی》

اسکات《چرا زخمم خوب نشده؟》

پسر گفت《دیوونه شدی؟ مگه توی افسانه زندگی میکنی که درجا زخمت خوب شه؟...نکنه اینم یادت رفته که یه آدمی؟》بعد درجا از روی صندلی بلند شد و با حالتی جدی پرسید《شوخی میکنی؟ببینم نکنه فراموشی گرفتی پسر!...منو یادت میاد؟یعنی دوست جون جونیتو نمیشناسی؟》

اسکات با بهت گفت《آدم؟ من الان یه آدمم؟》

پسر تو سکوت فرو رفت و با قیافه ای بهت زده به اسکات نگاه کرد.

اسکات کلافه دستی تو موهاش کشید و زیرلب گفت《اون لعنتی باید قبل فرستادنم به اینجا یه اطلاعاتی بهم میداد، حالا چجوری آریا رو پیدا کنم》

 A boy made of ice Where stories live. Discover now