<part 10 >

687 89 1
                                        

آلانون داشت محتویات داخل قابلمه ای که روی اتیش قرار داشت رو هم میزد، با تمرکز گیاهان تازه ای رو که از جنگل چیده بود داخل قابلمه خورد کرد و کمی از سوپ رو چشید. لبخندی از رضایت روی صورتش نمایان شد.
دوباره سوپ رو هم زد که صدای در بلند شد، لبخند مرموزی زد و درحالیکه به سمت در میرفت باصدای بلندی گفت«میدونستم برمیگردی مرد جوان»

تا در رو باز کرد لبخند روی صورتش خشک شد، اون پسر مثل یه مرده ی متحرک با چهره یی بی روح و خونین پشت در وایساده بود
،اونقدر شکسته بود که قلب آلانون به درد اومد، دلش برای اون پسر جوان میسوخت که دور ازخانوادش یک شبه کل زندگیش براش کابوس شده بود.

از افکارش دست کشید و سریع بازوی آریا رو گرفت و به سختی تا صندلی رسوند.
آریا روی صندلی که از جنس چوب بلوط ساخته شده بود، جلوی شومینه ی هیزمی نشست و به آتش چشم دوخت...

آلانون از وقتی پیداش کرده بود حالتی به جز خونسردی از چهره اش ندیده بود انگار که هیچ چیزی تو این دنیا نمیتونست تعجبش رو برانگیزه، اما حالا که اونو مبهوت میدید بیشتر به عمق فاجعه پی برد، درکش میکرد چون نسبت به خوناشام ها احساس همزاد پنداری بیشتری با انسانها داشت.

به آریا نگاه کرد، با صورتی بسیار رنگ پرید به جلو زل زده بود. انگار که صورتش از سنگ مرمر ساخته شده بود، همونقدر بی حس و یخی. حتی نگاهش هم خالی بود، خالی از احساس... صورت زیباش غرق در خون بود و غباری از غم و خستگی روش پاشیده شده بود
آلانون حدس میزد که چه اتفاقی اینقدر به همش ریخته. این اولین شکارش بود و حق داشت شکه بشه.

بعد از سکوتی طولانی بین آلانون و آریا که هر دو به آتش زل زده بودن بالاخره آلانون سکوت رو شکست و خواست حال و هوا رو عوض کنه و گفت«یکم در مورد خودت و خانوادت بگو...و اینکه من هنوز اسمتو نمیدونم!»

آریا که همچنان بدون پلک زدن به شومینه زل زده بود تو دلش لبخند تلخی زد، هه چه خانواده ای...
ترجیح داد درمورد بی کسیش به آلانون چیزی نگه چون گفتنش بیشتر اوقاتش رو تلخ میکرد، در عوض در همون حالت، بدون اینکه به آلانون نگاه کنه باصدایی گرفته و آرام گفت« اسمم آریاس》بعد نگاهشو به آلانون داد و گفت《چرا داری کمکم میکنی؟!》

****
وت یادت نره:)♡

 A boy made of ice Where stories live. Discover now