تیا《چه تمرینی؟》
اسکات《تو جنگل گوی های قدرت پنهان شده،شما باید با استفاده از حواس و قدرت ذهنی گوی ها رو پیدا کنید ،نیم ساعت وقت دارید که دوباره با گوی هاتون برگردید اینجا.و هرگروه گوی بیشتری جمع کنه برندس...حالا هرکدومتون یکی از این سنگ ها رو برداره تا هم گروهیش مشخص بشه》
همه سنگ هاشونو برداشتن که یکدفعه آه از نهاد توما بلند شد و به جادیس نگاه کرد《اه...یعنی من باید با اون برج زهرمار هم تیمی شم》جادیس چشم غره ای رفت که باعث شد توما دهنشو ببنده.
تیم ها معلوم شد،آزمان و تیا یه گروه بودن و آریا و آلیا هم یه گروه،توما هم مثل افسرده ها کنار جادیس قرار گرفت.اسکات《خب ،از الان زمانتون شروع شد،میتونید برید》
همه سریع از هم جداشدن و هرکدوم به سمتی رفتن،آریا هم که ناراضی از هم تیمی شدن با اون دخترک رومخ بود ناچارا پشت سرش راه افتاد.
آلیا《میبینم که بعد دوهفته هنوز نتونستی با کسی جور بشی و خودتو بین بچه ها جا نکردی》بعد نمایشی حالتی غمگین به خودش گرفت و روشو سمت آریا برگردوند و درحالیکه عقب عقب راه میرفت ادامه داد《ببینم سختت نیست که اینهمه تنهایی؟نکنه ترس از اجتماع داری؟...آه بیچاره حتما خیلی سختته،البته تقصیر خودته چون کسی دوست نداره با آدمای سرد معاشرت کنه که به هیچکس اهمیت نمیدن...خب منم از اینجور آدما خوشم نمیاد...امیدوارم که رفتارتو بهتر کنی》همینجوری رو به جلو راه میرفت و لحظه به لحظه رو اعصاب آریا رژه میرفت.
آریا ولی همچنان سکوت کرده بود،آلیا چطور میتونست از دوستی و معاشرت نصیحت کنه در حالیکه آریا مطمئن بود با این شخصیت مسخره ش کسی خوشش نمیاد نزدیکش شه. اون همینجور حرف میزد و به جلو حرکت میکرد و آریا قدم هاشو آهسته تر کرد تا کمی از آلیا فاصله بگیره و اون صدای رومخش رو نشنوه.
کم کم همه چیز در نظر آریا کمرنگ شد،مه غلیظی اطرافشون رو گرفته بود که باعث شد آلیا از دید آریا محو بشه . همه جا سکوت مطلق بود و بنظر آریا بوی خطر میومد،گوشاشو تیز کرد و چشمای همیشه خمارش باز تر شد تا با دقت اطرافو رصد کنه،که یکدفعه صدای جیغی رو شنید ،به سرعت به سمت صدا دوید در یک چشم به هم زدن تیزیِ چیزی رو روی کمرش احساس کرد ،با درد به عقب برگشت و با دو چشم سفید رو برو شد،فرد رو بروش هیچ اندامی بجز چشماش نداشت و اطرافشو مه غلیظی پوشونده بود ،به چشمای آریا خیره شد ،آریا توانایی هیچ حرکتی رو نداشت و مثل مجسمه مسخ چشماش شده بود .نفساش سنگین تر شد اما در یک لحظه موجود روبروش ناپدید شد، روی زانوهاش افتاد و شروع کرد به سرفه کردن ،انگار که راه تنفسش باز شده بود.کمرش بطرز دردناکی میسوخت،دستشو رو کمرش کشید ،رد خون روی دستاش جا موند.ناگهان یاد آلیا افتاد مه غلیظ دورش ناپدید شده بود ،از جاش بلند شد و تونست چند قدم جلوتر آلیا رو ببینه که افتاده بود رو زمین و آثار خون روی لباسش پیدا بود.
خون توی رگای آریا یخ بست،با خودش گفت نکنه مرده باشه،بار دیگه به اطراف نگاه کرد،اثری از اون موجود نبود .
دلهره شو کنار گذاشت و به جلو قدم برداشت،کنار بدن آلیا زانو زد،نفس عمیقی کشید و چشماشو بست،تونست ضربان ضعیف قلب آلیا رو احساس کنه ،خیالش راحت شد که زندس،اگر آلیا خوناشام بود تشخیص زنده بودنش برای آریا دشوار بود اما خوشبختانه قلبش میزد. اونو بلند کرد ،باید تا دیر نشده بود هرچه زود تر از میان این درختای لعنتی عبور میکرد و به روستا میرسید تا آلیا رو نجات بده ،میدونست قراره با خشم بقیه روبرو بشه و تقصیرها بیفته گردنش اما اهمیتی نداد ،حق هم داشتن ،نباید از آلیا فاصله میگرفت تا اون موجود فرصت زخمی کردنشو پیدا کنه،آلیا جادوگر بود و ضعیف تر از آریا ... قدم هاشو تندتر کرد،فقط یه چیز برای آریا مهم بود اونم اینکه نباید این شخص تو دستاش جون بده...
******
وت یادت نره:)

ESTÁS LEYENDO
A boy made of ice
Vampirosاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...