<part 24>

529 73 9
                                        

آریا که هنوز با سکوت به مانی نگاه میکرد بالاخره صبرش لبریز شد ،اما با لحنی خونسرد گفت《ممنون از پیشنهادتون ولی من این مقام رو نمیخوام.اون شب هم بطور اتفاقی نجاتتون دادم،من هیچ استعدادی تو جنگیدن ندارم!》

مانی از اینکه سریع درخواستش رد شده بود شکه شد،هیچکس تا به حال برخلاف میلش رفتار نمیکرد،حتی در کودکی؛ و شاید همین باعث شده بود به حکمرانی ناز پروده تبدیل بشه.

توما که از اول مکالمه سکوت کرده بود بالاخره لب باز کرد و دسپتپاچه رو به آریا گفت《اشکالی نداره تو میتونی مبارزه رو یاد بگیری》و برگشت رو به پادشاه و گفت《عالیجناب،آریا هیجان زده س و کمبود اعتماد بنفس داره.مطمئنم با فرصتی که شما بهش دادین میتونه از پسش بربیاد..》

همین یه جمله ی مسخره باعث شد آریا که در طول زندگیش همیشه ریلکس و خونسرد بوده از شدت تعجب شاخ دربیاره و به عقل توما شک کنه،این پسر واقعا خود دردسر بود.حالا هم میخواست آریا رو بزور تو گروه دوستاش بچپونه.
خواست دهنشو باز کنه که توما محکم با آرنج به پهلوش زد و دهنشو بست.

مانی بعد از شنیدن پیشنهاد توما تغییر حالت داد و برق شادی رو صورتش نشست،با شوق دستاشو بهم کوبید و گفت《آه چه پیشنهاد خوبی دادی توما،پس من وظیفه ی آموزش آریا رو به عهده ی فرمانده ی عزیزم اسکات میذارم(پ ن:اسکات فرمانده ی گروهه)و تو آریا دیگه بهانه ای برای قبول نکردن نداری》

بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه با صدای بلند گفت《اون خدای من قرار بود سفارش لباس جدید به خیاط بدم بعد با عجله و دستپاچگی  بدون توجه به آریای بهت زده و توما تالار رو ترک کرد ....

******

وت یادت نره:)♥️

 A boy made of ice Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang