<part 14>

600 87 3
                                        

همراه آلانون در اون جمعیت شلوغ و پر سرو صدا قدم میزد، هرکجا عده ای برای رقص و پایکوبی و نوشیدن دور هم جمع شده بودن و آتش بازی میکردن... آریا به چهره ی افراد نگاه کرد، در نگاه اول صورتشون رنگ پریده بنظر میرسید و لباسهای عجیب اما تمیز به تن داشتن... آریا از رنگ چشماشون شکه شده بود، بیش از نیمی از جمعیت چشماشون به رنگ قرمز بود و بقیه رنگ های روشنی که تو تاریکی مثل روباه میدرخشید... همه شاد و خوشحال بودن و دود و نور فانوس ها فضای روستا رو پر کرده بود...

آریا وسط جمعیت گم شده بود، و با کنجکاوی اون افراد رو تماشا میکرد گرچه مثل همیشه اون قیافه ی خونسرد رو حفظ کرده بود...

به اطراف نگاه کرد، آلانون رو دید که با جمعی از همسن های خودش در حال گفت و گو و خندیدن بود؛ متوجه آریا شد، با لبخندی گرم لیوانشو اورد بالا و به سلامتی آریا نوشید...

آریا همچنان با نگاه سردش به آلانون نگاه کرد، سرشو تکون داد چشم از آلانون گرفت، خواست به جلو قدم بزار که محکم با شخصی برخورد کرد و شراب روی لباسش ریخت..

_«آه.. معذرت میخوام الان تمیزش میکنم»

بعد دسمالشو در آورد و به لباس آریا کشید آریا با لحنی کلافه و بم گفت«نمیخواد ولش کن...»بعد نگاهشو به سمت بالا اورد تا مسبب اینکار رو ببینه.

با یک جفت چشم زرد درخشان روبرو شد که داشت با کنجکاوی نگاهش میکرد... اون پسر لبخندی زد و با شوق گفت«اینجا روببین یه چشم آبی پیدا کردم» بعد قیافه ای متفکر به خودش گرفت و چشماشو ریز کرد، صورتشو به صورت آریا نزدیک کرد،و گفت«ببینم، تو رو قبلا اینجا ندیدم، از کجا اومدی؟»

آریا از نزدیکی صورت پسر دستپاچه شد و چهره ی خونسردشو از دست داد ، سرشو عقب کشید، تا خواست حرفی بزنه آلانون از پشت دستی روی شونش گذاشت و خطاب به اون پسر گفت«اسم این خوناشام جوان آریاست، اون از سمت دیگه ی دنیا اومده، جایی پشت طلسم جنگل ما. وقتی به اینجا وارد شد دیگه نتونست برگرده منم تصادفی پیداش کردم، قراره اینجا بمونه»

******
وت فراموش نشه:)

 A boy made of ice Donde viven las historias. Descúbrelo ahora