آلیا درحالیکه گوشاشو گرفته بود جیغ زد《داره چه اتفاقی میفته؟》
اسکات آلیا رو پشتش پناه داد و با دقت اطراف رو می کاوید، صدا روی شنواییش اثر گذاشته بود و گوشاش خونریزی داشت چون اون زیاد به صدا حساس بود.
چند دقیقه که گذشت صدا قطع شد ، اسکات از این سکوت ناگهانی که همه جا رو فرا گرفت تعجب کرد.
آلیا هم همچنان شانه ی اسکات رو گرفته بود و تکون نمیخورد.گوش اسکات ناگهان تیز شد و سریع آلیا رو با خودش به عقب کشید. به درختی که پشت سرشون بود نگاه گرد ،تیر کوچیکی روی تنه ش خودنمایی میکرد.
_《هه واکنشت خوب بود!》
چشمای اسکات گرد شد ،به طرف صدا برگشت ؛آریا بود که روی شاخه ی درختی ایستاده بود و با نیشخندی روی لبش تیری که توی دستش بود رو وارسی میکرد.
باورش نمیشد که آریا سالم روبروش ایستاده و حتی قصد جونشون رو کرده، الان دیگه مطمئن بود آریا خودش نیست...
لبش رو تر کرد و برای اطمینان پرسید《تو ما رو نمیشناسی؟》آریا خنده ی بلند سر داد که ته دل اسکات رو خالی کرد ،آریا هیچوقت اینجوری نمیخندید یا حداقل ندیده بود که بخنده.
آریا《بشناسم؟..آه البته که میشناسم ، شما وسیله ی سرگرمی امروز من هستین که خدای جنگل برام فرستاده》
آلیا که نتونسته بود اتفاقاتو هضم کنه بالاخره به حرف اومد و لب زد《خدای جنگل؟اون چش شده!》
بعد نگاهی نگران به اسکات کرد .آریا گوشش رو خاروند و گفت《پس اون خانوم کوچیکه حرف هم میزنه ،هه فکر میکردم لاله!》
ابرو های آلیا در هم شد و با صدای جیغ جیغوی همیشگیش گفت《معلومه که لال نیستم ،حرف دهنتو بفهم ؛یادت نره که تا دیروز خودت لال بودی و با کسی حرف نمیزدی》
آریا خنده ی بلندی سر داد و از روی درخت پایین پرید و درحالیکه با قدم های شمرده به سمت آلیا میرفت با صدایی بی حس که رگه های تمسخر داشت گفت《اوه خانم کوچولو عصبانیه...صورتش همرنگ موهاش شده هاهاها》
اسکات الیا رو به پشتش هل داد و خودش مقابل آریا قرار گرفت، توچشمای آبی آریا که حالا رنگشون عجیب به سیاهی میزد نگاه کرد. سعی کرد خودشو مصمم جلوه بده وگرنه نمیتونست کاری از پیش ببره.
با صدایی بم گفت《چی از ما میخوای؟》ابرو های آریا بالا رفت ،چشماشو ریز کرد و با انگشت اشاره پیشونیش رو خاروند.
آریا《من چی میخوام ؟...سوال خوبیه》
بعد چند قدم فاصله رو طی کرد و در یک قدمی اسکات ایستاده ، سرشو کج کرد و با لبخندی گفت《معلومه ، جونتون رو...》
پلک اسکات تکون خورد ،دیگه امیدشو به کل از دست داده بود ؛با اینکه میدونست اون آریای همیشگی نیست اما ته دلش از حرفی که بهش زده شد احساس سنگینی میکرد.

YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...