<part 37>

455 69 13
                                        

همه دور آتیشی که آزمان درست کرده بود نشسته بودن و گرم صحبت بودن و میخندیدن،حتی کسی مثل جادیس که هیچوقت حرف نمیزد هم بزورِ توما دوکلمه حرف میزد.

اونا مثل یه خانواده بودن و هزار سال کنار هم زندگی کرده بودن ، مهم نبود که کجا قرار دارن ،اونا همیشه یه راهی برای خوشحالی پیدا میکردن و همیشه پشت هم بودن.

آریا اون لحظه با سکوت که نگاهشون میکرد به این فکر میکرد که هیچوقت نمیتونه تو جمعشون جایی داشته باشه،حتی اگه همراهشون باشه.

_《آخ لعنتی ،خون میخوام》

صدای توما بود که با حسرت ماتم گرفته بود و زانوهاشو تو شکمش جمع کرده بود.

آلیا《هه ،همش یه روزه که اومدیم و خون نخوردی پس یه جوری رفتار نکن که انگار هزار ساله خون نخوردی،درضمن با قرصایی که آلانون بهمون داده سیر میمونیم .فکر نکنم اینجا خون تازه پیدا بشه》

توما آه پرحسرتی کشید و به آسمون نگاه کرد که باعث شد اسکات به خنده بیوفته و بگه《هروقت برگشتیم میتونی اونقدر خون بخوری که از دماغت بزنه بیرون فقط امیدوارم زود ماموریتو تموم کنیم》

تیا زیر لب زمزمه کرد 《امیدوارم》بعد به آزمان لبخندی زد سرشو به سینش تکیه داد.

اون همه علاقه برای آریا عجیب بود،چطور دونفر میتونن تا این حد همو دوست داشته باشن که عشقو میشه از چشماشون خوند،برعکس آلیا و اسکات که انگار فقط نمایش بودن.

آریا نگاهشو از آزمان و تیا گرفت و به روبرو داد که اسکات سریع نگاهشو دزدید. آریا فکر کرد که حتما بازهم میخواد اذیتش کنه و براش نقشه بکشه...
بالاخره خسته شد و از جاش بلند شد.

توما《کجا؟》

آریا《میرم قدم بزنم》

بعد بدون اینکه منتظر حرفی باشه از اونجا دور شد و به سمت درختا رفت.نفس عمیقی کشید،هوای اینجا برعکس زمین تازه نبود،واینو میشد به وضوح حس کرد.حتی درختها هم سیاه و خشکیده بودن،انگار که زمین زیر پاش مرده بود.

بی هدف راه میرفت و علف های خشکیده ی زیرپاشو لگد میزد...ایستاد و به درختی تکیه داد ،نمیخواست زیاد دور بشه که مشکلی پیش بیاد .

به آسمونی که با ابر سیاه پوشیده شده بود نگاه کرد.نمیدونست چقد تو همون حالت بود که یکی گفت《زخمت خوب شد؟》

آریا جا خورد و به کنارش نگاه کرد،اسکات رو دید که با فاصله کنارش ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. انقدر بی صدا اومده بود که آریا نفهمید از کی کنارش وایساده.

سوالش برای آریا جای تعجب داشت چون اسکات کسی بود که از وقتی دیده بودش مدام برای اذیت کردنش تلاش میکرد و این اصلا با اسکاتی که میشناخت جور در نمیومد،حداقل از مدت کوتاهی که میشناختش یه تصور ازش داشت اونم《عوضی روانی》بود.

باز با چهره ی خونسردش نگاهشو به آسمون داد و گفت《خوبم》

اسکات سری تکون داد .از وقتی که سر تمرین آسیب دیده بود صورت رنگ پریده ش مدام جلوی چشمش بود و دچار عذاب وجدانش میکرد.تابحال بخاطر کسی عذاب وجدان نگرفته بود و اعتقاد داشت هرکی هرچی به سرش میاد حقشه،اما اینبار زیاده روی کرده بود هروقت که به آریا آسیب میزد اون بی هیچ شکایتی حتی از خودش دفاع نمیکرد ،درعوض همیشه نگاه خالی از زندگیش رو بهت مینداخت و سکوت میکرد شاید همین باعث شده بود عذاب وجدانش دوبرابر بشه و در مورد این پسر کنجکاو بشه که زیر نقاب سردش یه عوضیه یا یه خوناشام بی گناه. انگار که پشت نگاهش حرفهای زیادی نهفته شده بود.

با سکوت عمیقی که بینشون ایجاد شده بود اسکات تصمیم گرفت که عقب بکشه و به سمت بچه ها رفت‌.

کنار آلیا نشست و لبخند کجی بهش زد،آلیا هم برخلاف میل اسکات  لباشو رو لباش گذاشت و بوسه ی کوتاهی زد و به شونش تکیه داد.

همه با سکوت به شعله ی آتش که درحال خاموش شدن بود نگاه میکردن و به فکر فردایی که نمیدونستن چی درانتظارشونه.

*********
وت یادتون نره:)♡

 A boy made of ice Where stories live. Discover now