<part 15>

882 108 14
                                        

اون پسر جوان خنده ی سرخوشی سر داد و با شوق دستشو به سمت آریا دراز کرد«خیلی عجیبه این اتفاق هزاران سال یکبار هم نمیفته، به هرحال خوش اومدی پسر ،من توما هستم و یه خوناشامم، از آشنایی باهات خوشبختم»

آریا که دوباره نقاب سردشو به چهره زده بود با بی تفاوت بهش نگاه کرد و فقط سری تکون داد. اون علاقه ای به تماس لمسی با دیگران نداشت برای همین به کسی دست نمیداد و کسی رو بغل نمیکرد.

توما که دید آریا بهش دست نمیده، وجهه خودشو حفظ کرد و همون دست رو رو شونه ی آریا گذاشت و به سمت خودش کشیدش..
توما«بیااا باید به دوستام نشونت بدم که باهاشون آشنا شی، تو با همه ی خوناشامای اینجا متفاوتی، آم، منظورم اینه که من هیچکسو با موهای سفید و چشمای ابی ندیده بودم، البته یکی از دوستای جادوگرمم چشماش مثل تو آبیه....»

آریا از پرحرفی و انرژی توما خسته و حیرت زده شده بود ؛ اون حتی از آلانون هم پرحرف تر بود ،یه شخص چجوری میتونست اونهمه پرحرفی کنه، شاید چون خودش کمتر از دیگران حرف میزد پرحرفی براش یه چیز مسخره و غیر لازم بود.

آریا از توما فاصله گرفت، اون به نزدیکی عادت نداشت، همیشه فاصله مناسب با طرف مقابل رو حفظ میکرد... حصاری دور خودش کشیده بود و نمیخواست کسی وارد حریمش بشه، همیشه براش سوال بود که چرا آدمای اطرافش صبح تا شب تو حلق همن... اونا میتونستن با رعایت کردن فاصله با دیگران حرف بزنن، اینجوری طرف مقابل اذیت نمیشد...

اما همه ی اینها تفکرات و عقیده ی آریا بود، شاید چون کسی رو بغل نمیکرد یا به کسی محبت نمیکرد...به هرحال اون اینجوری بود، سرد و دست نیافتنی، دور از هیاهوی انسانها، و همونقدر عاری از احساس...

آریا به آرامی کلماتشو تو صورت توما کوبید«ممنون، ولی علاقه ای به آشنایی با دوستای شما ندارم..»

توما که پسری بسیار پر انرژی بود و بویی از سر به زیری و سنگین بودن نبرده بود باز اصرار کرد، عقب نشینی تو ذات این پسر نبود «بیا دیگه، قول میدم خوشبگذره...» بعد با لبخندی پر از شیطنت گفت« باید به دوستم نشون بدم که غیر از دوست دخترش یه چشم آبی دیگه هم داریم..» اینو گفت و بعد از تموم شدن جملش خندیدو بدون اینکه فرصتی به آریا بده سریع دستشو کشید و با خودش برد، آریا حوصله ی مقابله با اون نیرو رو نداشت برای همین تسلیم شد. بعد درحالیکه توسط توما با جلو کشیده میشد به عقب نگاه کرد تا آلانون رو ببینه، آلانون بهش لبخند گرمی زد و زمزمه کرد«تو کلبه میبینمت»

*****
وت فراموش نشه:)

 A boy made of ice Место, где живут истории. Откройте их для себя