<part 50>

457 67 15
                                        


بعد از نصف روزی راه بالاخره خانه ی ارواح از دور نمایان شد ،بچه ها کنار تپه ی بزرگی نشسته بودن و خونه رو زیر نظر داشتن، میخواستن با نقشه به داخل برن تا مشکلی براشون پیش نیاد.

اسکات《این خونه سه تا در داره، بنظرم باید سه گروه بشیم و جداگانه بریم داخل》

جادیس《چه فرقی داره》

اسکات《معلومه که داره، شاید هر کدوم از این درها به راه های مختلفی وصل باشن، ما باید کوچیک ترین احتمال رو در نظر بگیریم》

جادیس پوزخندی زد و سکوت کرد.

تیا《خُب گروهامونو مشخص کن》

آریا با سکوت نظاره گر بود و سعی کرد اصلا به اسکات نگاه نکنه، هنوز سر قضیه ی روژا ازش دلخور بود.

اسکات《منو آریا وآلیا تو یه گروه،تیا و آزمان یه گروه و جادیس و توما هم یه گروه》
آریا کلافه دستی به موهاش کشید ،مثل اینکه نمیشد از دست اسکات آسوده بود.

توما نگاهی زیر چشمی به جادیس کرد و نالید《آخه چرا همیشه منو قربانی میکنین》که باعث شد جادیس نگاه ترسناکی بهش بندازه و حرفشو قطع کنه.

آلیا از دست اسکات ناراحت بود اما از هم گروه شدن باهاش شکایتی نکرد چون هنوز هم دوسش داسش داشت و مخصوصا نمیخواست با آریا تنهاش بزاره.

آزمان 《حرف دیگه ای هست؟》

اسکات《نه ولی اینو بدونین که معلوم نیست اون تو با چی روبرو میشید پس حواستون به هم باشه》

همگی سری تکون دادن و با اشاره ی دست اسکات گروه گروه وارد شدن.اون خونه ی بزرگ از نزدیک یه متروکه ی پوسیده بود، از همه عجیب تر خبری از ارواح خبیثی که روژا گفته بود نبود و فقط گهگاهی بادی از ناکجا میومد و در و پنجره های چوبیِ شکسته رو بهم میکوبید جوری که صدای گوش خراشش تو فضای خالیِ اون خونه ی بزرگ اکو میخورد و سکوتِ آزار دهنده رو میشکست.

آریا خونسرد و بدون اینکه نگاهی بندازه پشت سر اسکات و آلیا میومد. اسکات هرچند دقیقه یکبار برمیگشت و آریا رو از نظر میگذروند و این کم کم آریا رو کلافه کرد ،فکرِ اینکه یه نفر تموم کاراشو زیرِ نظر داشت کلافه ش میکرد ،الان اسکات با خودش فکر میکرد آریا ضعیفه و نیاز به مراقبت داره و این آریا رو به مرز انفجار میرسوند؛باید بهش میفهموند که نیاز به مراقبت کسی نداره و حتی از اسکات هم قوی تره.

رو به روی دری که ازش وارد شده بودن تالار بزرگی قرار داشت که به دری بزرگ متنهی میشد که در انتهای سالن بود.

اسکات با دقت نگاهی به اطراف کرد، از نظرش همه چیز مشکوک بنظر میرسید برعکس آریا فکر میکرد هیچ روحی تو این خرابه نیست و همه چیزش مسخره بنظر میرسید.

روبه روی در بزرگ ایستادن،فکر نمیکردن باز باشه اما آلیا قدمی به جلو برداشتو در رو به داخل هل داد که در باز شد.

موجی از هوای کهنه به بیرون اومد که باعث شد آریا عطسه کنه.یه چشمشو بسته بود و انگشت اشاره شو به زیر دماغش میکشید،این عادت همیشگیِ آریا بود و متوجه نگاه اسکات به خودش نشد ؛درواقع اون لحظه آریا بنظر اسکات بامزه به نظر میومد و در مقابل لبخند ناخودآگاه روی لبش نتونست مقاومت کنه.

اول اسکات و بعد آریا و آلیا وارد فضای تاریک در روبرو شدن.آلیا با انگشت شعله ای روشن کرد تا فضای تاریک اطراف رو ببینه ، راهرویی طولانی با انتهایی ناپیدا روبروشون قرار داشت.

اسکات《لعنتی این دیگه چه جهنمیه》

آلیا《همش پیچ در پیچه ،میترسم راهِ برگشتو گم کنیم،بیاید برگردیم مطمئنم اینجا چیز خاصی نیست》

اسکات نچی کرد و گفت《تا اینجا اومدیم،جلوتر بریم ضرری نداره...شاید خنجر همینجاها باشه》بعد به آریا نگاه کرد تا ببینه نظر اون چیه اما مثل همیشه حواسش جایی دیگه بود و با گام های کوچیک به جلو میرفت.

(چرا این پسر به هیچی اهمیت نمیده و در همه حال خونسرده؟)این سوالی بود که هر وقت چشم اسکات به آریا میفته از خودش میپرسید. اول فکر میکرد اون مغرور و خودشیفته س و این کارا رو برای جلب توجه میکنه ،اما تو این مدت کمی که باهاش آشنا شده بود فهمید که اشتباه میکنه ،اون مغرور نبود فقط از جلب توجه خوشش نمیومد و سعی میکرد تو چشم نباشه ،خونسردیش برای این نبود که به هیچی اهمیت نمیداد و چیز با ارزشی برای از دست دادن نداشت بلکه از ذات یا شایدم گذشتش نشات میگرفت...اگرچه این رفتار از طرف خیلیا مورد قضاوت قرار میگرفت اما برای آریا مهم نبود که کی چی فکر میکنه؛شاید همین چیزا بود که شخصیت آریا رو کم کم برای اسکات جالب تر میکرد.

آلیا متوجه نگاه های گاه و بی گاه اسکات به آریا شده بود و هنوز نمی دونست این توجه برای چیه، اونم به کسی که ازش خوشش نمیومد و از هر فرصتی برای بحث باهاش دریغ نمیکرد.

آلیا《اونجا رو ببینین ،یه قبر سنگی》

آریا و اسکات نگاه آلیا رو دنبال کردن ، درست روبروی اونا یه سنگ قبر بزرگ قرار داشت .

اسکات یه تای ابروش رو بالا داد و گفت《عجیبه،این سنگ قبر اینجا چیکار میکنه》

آلیا 《باید داخلشو ببینم》بدون اینکه منتظر واکنش بقیه باشه به سرعت سمت قبر رفت و با نگاهی کنجکاو سنگ رو با شدت برداشت.
رنگ از رخش پرید ،آریا کنجکاو شد که اون چی دیده برای همین خواست به سمت قبر قدم برداره که گردباد قدرتمندی در یک ثانیه آریا و اسکات رو به عقب پرت کرد.

چشماشونو باز کردن و خودشون تو اتاقِ خالی دیدن، حالا نه از آلیا خبری بود نه از قبر.اسکات با نگرانی تمام اطراف رو از نظر گذروند اما انگار که آلیا غیب شده بود.

اسکات《آلیا کجایی؟؟》بعد سکوتی ایجاد شد که دوباره شکستش《لعنتی جواب بده!!》

آریا هم دست کمی از اسکات نداشت ،هم نگران بود هم متعجب.

به اسکاتِ پریشون که انگار تو ذهنش بلوایی به پا بود گفت《حالا چیکار کنیم》

اسکات به آریا نگاه کرد بر آمدگی های صورتش،مثل مواقعی که جدی بود بیشتر نمایان شد،مصمم گفت《باید پیداش کنیم،فعلا بریم دنبال بقیه ببینیم اونا حالشون خوبه و خنجرو پیدا کردن یا نه》

آریا سری تکون داد و پشت سر اسکات با گام های بلند به بیرون قدم برداشت.

**********
وت یادت نره:)♡

 A boy made of ice Donde viven las historias. Descúbrelo ahora