_《تیا،لطفا آروم باش 》
اسکات بود که سعی میکرد خواهر کوچیکشو که حسابی بی تابی میکرد آروم کنه،عذاب وجدان گرفته بود ،با خودش میگفت اگه اون این مسیر رو انتخاب نمیکرد این اتفاق نمی افتاد.
جادیس هم که انگار میدونست اسکات عذاب وجدان گرفته ، بیشتر سوزوندش و درحالیکه دست به سینه به درختی تکیه داده بود ،با نگاهی بی خیال گفت:
《میدونی تیا،نباید به داداشت اعتماد میکردی ...یادت نرفته که بابا رو چجوری با خودسر بازیاش به کشتن داد...》
گریه ی تیا شدت گرفت ،آریا برای تیا احساس ناراحتی میکرد اما مثل همیشه بروز نمیداد و نظاره گر بود.
آلیا با کلافگی گفت《اگه به گریه کردن ادامه بدی نمیتونیم راهی برای نجاتشون پیدا کنیم》
تیا به خودش مسلط شد و شدت گریه ش کم شد،اون دختر حساسی بود و برادراش همیشه با ملایمت باهاش برخورد میکردن.
در حالیکه از شدت گریه دماغش قرمز شده بود اشکاشو پاک کرد و گفت《ببخشید...دیگه گریه نمیکنم...لطفا یه راهی پیدا کنید،باید زودتر نجاتشون بدیم چون آزمان ..》نتونست ادامه ی حرفشو بگه و باز بی صدا اشک ریخت.
آریا لبشو تر کرد و گفت《میتونیم با تلپاتی جاشونو پیدا کنیم》
جادیس《درسته،باید تمرکز کنیم》بعد چشماشو بست و تلاش کرد که با توما ارتباط برقرار کنه
_《توما،صدای منو میشنوی؟!》جادیس در حالیکه چشماشو بسته بود و اخم محوی به صورتش نشسته بود تلاش میکرد ارتباط برقرار کنه.ارتباط با وجود نیروهای شیطانی که همه جا بودن سخت بود.
_《توما...لطفا جواب بده》
_《جادیس ..تویی؟》
_《آره...حالتون خوبه؟میدونی الان کجایین؟》
_《آره، اما آزمان خون ریزی داره، باید هرچه زودتر آلیا درمانش کنه...ما تو یه قلعه ی خرابه ایم...دقیقا نمیدونم کجاس ولی به سمت شرقه...آه حس خوبی به اینجا ندارم،هیچکی اینجا نیست》
_《نگران نباش پیداتون میکنیم،سعی کن ارتباطتو با من قطع نکنی》
بعد چشماشو باز کرد و با آریا که با سکوت نگاهش میکرد چشم تو چشم شد،انگار که منتظر خبر بود.
جادیس با گام های بلندش به سمت تیا که آروم اشک میریخت رفت، خم شد و دستشو رو شانه ی تیا گذاشت《حالشون خوبه تیا،من با توما حرف زدم...نگران نباش》
گریه ی تیا در یک لحظه تبدیل شد به گریه ی شادی و جادیس رو بغل کرد.جادیس با صورت همیشه خنثی دستی به سر خواهر کوچکش کشید و از بالای شانه ی تیا ،با نگاهی خصمانه به اسکات که انگار خیالش راحت شده بود نگاه کرد.میتونست ته مانده ی غم رو تو نگاهش ببینه و این خوشحالش میکرد.
....
همه با نهایت سرعت به سمت مسیری که جادیس میگفت حرکت میکردن .جادیس در کنار آریا شانه به شانه حرکت میکردن و اسکات عقب تر از همه با اخمای در هم میدوید.
آلیا《آه خسته شدم،چند ساعته که داریم بدون توقف می دویم، فکر نکنم قعله ای این اطراف باشه》
جادیس《هست،پیداش میکنیم》
آریا به جادیس نیم نگاهی کرد که با اخم روی صورتش مصمم بنظر میرسید و روی مسیر روبرو تمرکز کرده بود ،تا بحال ندیده بود که اینجوری تقلا کنه،این نشون میداد که به دوستاش اهمیت میده.از نظر آریا اسکات و جادیس مثل شب و روز متفاوت بودن،یکی سرد اما قابل اتکا و دیگری آتشین ولی غیر قابل پیش بینی.
کم کم از دور سیاهی بلندی پدیدار شد که در واقع قلعه ای قدیمی بود.دیواره های سیاه بلند ی داشت که قسمت هایی از اون تخریب شده بود،میشد با یک نگاه فهمید که قدمت زیادی داره.
اسکات《صبر کنید》
بچه ها از حرکت ایستادن و منتظر به اسکاتی که عقب تر از همه بود نگاه کردن.
اسکات《حس خوبی به اون قلعه ندارم،اینجا زیادی آرومه...نباید همینطوری بریم تو،باید یه نقشه بکشیم.ممکنه یه تله باشه》
تیا کلافه صداشو برد بالا《محض رضای خدا اسکات...بازم درمورد حست حرف میزنی درحالیکه اونا اون تو دارن میمیرن》
آلیا اخمی کرد و رو به تیا گفت《چرا سرش داد میزنی...اون فقط داره تلاش میکنه که از بقیه در برابر خطر محافظت کنه》
تیا که عصبی شده بود این بار سر آلیا داد زد《کسی که پشت اون دیوار درحال مرگه تموم زندگی منه...پس سعی کن بفهمی که چقدر نگرانشم،نمیخوام بخاطر اشتباه اونو از دست بدم》و به سمت قلعه پا تند کرد.
اینبار نوبت آریا بود که دیگه تحمل اون جو متشنج رو نداشت.با نگاهی به بقیه فهموند که تیا رو راضی میکنه و بسرعت به دنبال تیا دوید.

ESTÁS LEYENDO
A boy made of ice
Vampirosاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...