<part 32>

348 54 4
                                    


همه کف زمین محل تمرین حلقه زده بودن و آریا مثل همیشه با بی میلی در جمعشون شرکت کرد.
داشتن صحبت میکردن که یکدفعه توما آریا رو مخاطب قرار داد《خب آریا تو هنوز از خودت برامون حرف نزدی ....چند سالته؟》

آریا از این سوال جا خورد، اگه سن واقعیشو میگفت حتما میفهمیدن به خون آشام بودنش شک میکردن،از طرفی میدونست که خون آشام ها عمر طولانی ای دارن برای همین خودشو جمع و جور کرد و با خونسردی جوابشو داد《۲۰۰۰سالمه》توما با تعجب سوت بلندی زد گفت《یعنی تو از جادیس هم بزرگتری؟...اصلا فکرشو نمیکردم که اینقدر زندگی کرده باشی》بعد که انگار چیزی یادش اومده باشه، جادیس پوزخندی زد و دوباره حواسشو معطوف شمشیرش کرد.

توما دوباره پرسید《راستی یکم از اون بیرون برامون بگو ،دنیای آدما چه شکلیه؟با اینجا فرق داره؟》آریا با لحنی که اندکی تمسخر داشت گفت《ترجیح میدم چیزی رو نگم که در فکرت نمیگنجه و نمیتونی تصور کنی...پس بیا خودمونو خسته نکنیم》توما خورد تو ذوقش و سگرمه هاشو کرد تو هم، احساس میکرد که آریا اونو احمق فرض میکنه برای همین تصمیم گرفت دیگه سوالی نپرسه.

《اون بیرون خون آشام هست؟》این بار تیا بود که با کنجکاوی سوال پرسیده بود و با چشمای درشتش منتظر بود تا آریا جوابشو بده.آریا باز هم به لطف هوش سرشارش تونست یه دروغ سر هم کنه《تعداد انگشت شماری از ما اون بیرونه ،اونقدری که انسانها هنوز متوجه ما نشدن.اونا با انسانها زندگی میکنن》

اسکات با اخم محوی به یه نقطه خیره شده بود و دوست نداشت تو بحثی شرکت کنه که اون پسر مو سفید توشه، از طرفی هم تعجب کرده بود چون اولین باری بود که دیده بود آریا بیشتر از دو کلمه حرف میزنه.

《ببینم تو خانواده یا دوستی اون بیرون داری؟》باز هم پای خانواده ش وسط کشیده شد و کام آریا تلخ شد.اخماشو در هم کشید،در یک آن نگاهش تغییر کرد،زیاد نمیخواست وارد جزئیات بشه .با لحن خشکی جواب داد《نه کسیو اون بیرون ندارم》بعد بلند شد و از جمع بدون هیچ حرفی فاصله گرفت.به سمت هدف ها رفت بلکه با تمرین ذهنشو آروم کنه.با خودش گفت دیگه نباید با اون جمع هم کلام بشی اِلا در مواقع‌ ضروری...

توما آلیا رو بخاطر سوالش سرزنش کرد و آلیا با پررویی تمام در حالی مشغول بازی با دستای اسکات بود گفت《تقصیر من چیه؟ چمیدونستم سوال در مورد خانوادش باعث میشه که مثل بچها فرار کنه...انگار که اصلا نباید باهاش صحبت کنی چون یا بی اهمیتت میکنه یا بهش بر میخوره؛ از بس تو دنیای انسانها بوده و دوستی نداشته نمیدونه چطور ارتباط برقرار کنه، هاه نمیدونم چطوری دوام آورده》جمع در سکوت فرو رفت،چون تا حدی حرفای آلیا درست بود، این درست همون رفتاری بود که آریا با اونا داشت،اون سرد و دست نیافتنی بود و کسی براش اهمیت نداشت،هیچ شانسی برای نزدیک شدن به اون نبود و اینجوری وحدت گروهشون لطمه میخورد...

....

خورشید غروب کرده بود و آریا تو کلبه ی تاریکش رو به شومینه نشسته بود و شمشیر جدیدش رو تمیز میکرد که یکدفعه صدای در بلند شد و پشت سرش صدای گوش خراش توما.

آریا پلکاشو محکم روی هم فشار داد و کلافه نفس عمیقی کشید ،شمشیر رو کنار گذاشت و رفت در رو باز کنه ،توما با اون صورت همیشه خندانش که حرص آریا رو در میاورد با سرخوشی وارد کلبه شد.روی تخت نشست ، پاهاشو روی هم گذاشت و پرسید《ببینم داشتی چیکار میکردی؟》

آریا همچنان مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهش میکرد و منتظر بود اصل مطلب رو بگه تا بعد بیرونش کنه.

توما دید که آریا حرفی نمیزنه مثل همیشه فهمید که باید بره سر اصل مطلب، لبخندشو جمع کرد و با تک سرفه ای مصلحتی قیافه ی جدی گرفت《میخواستم بهت خبر بدم که نیمه شب عالیجناب یه ضیافت سلطنتی برپا میکنه،تو هم باید بیای....اومدم اینجا که آماده بشی و با هم بریم》بعد یه لبخند دندون نما تحویل داد مثل اینکه این پسر هرگز نمیتونست جدی رفتار کنه.
آریا که منتظر حرف مهمی بود بادش خالی شد و با صدای گرفته ای گفت《من نمیام》

*****
وت یادت نره:)

 A boy made of ice Onde histórias criam vida. Descubra agora