<part 19>

859 98 4
                                        

با گام های بلند و محکمش از وسط شلوغی میگذشت، میخواست هرچه زودتر از این همهمه و جمعیت دور شه و به کلبه ی آلانون پناه ببره...

بهش ترحم شده بود، اونم توسط این خوناشام های مسخره و عیاش، البته این بار اولش نبود که غرورش شکسته میشد چون اون ترحم رو دوست نداشت، ولی هرچند که سعی میکرد بی تفاوت باشه باز هم ته قلبش ناراحت و عصبانی میشد...

آریا از بچگی یاد گرفته بود که به خودش متکی باشه و ترحم و کمک دیگران رو نمیخواست، اعتمادش رو نسبت به همه از دست داده بود... نمیخواست ضعیف فرض بشه برای همین همیشه خودشو محکم و مستقل نشون میداد...

داشت با گام های بلند راه رو طی میکرد که ناگهان صدای فریاد بلند شد و از اون جمعیت هرکدوم به سمتی فرار میکردن.

آریا با تعجب به سمت مسبب این هیاهو نگاه کرد و دسته ای از پرنده های عجیب و غریب رو دید  که با بالهایی سیاه و بدن انسان و چنگال های بلند به جمعیت حمله ور میشدن و چنگال ها رو در قلبشون فرو میکردن...

در حین اینکه بدون حرکت و بهت زده به اطرافش نگاه میکرد، محکم توسط شخصی تنه خورد و به عقب رفت، چشمش به پسر جوانی افتاد که به چیزی برخورد کرد و محکم به زمین افتاد و خودشو کشون کشون به عقب میکشید... آریا دید که یکی از اون موجودات با چنگال هایی تیز داره به اون پسر نزدیک میشه... بدون اینکه تردید کنه چشمش به تبری افتاد که رو زمین بود، با سرعتی فوق الاده زیاد اونو برداشت و زمانیکه اون پرنده به پسر رسید آریا جلو رفت و با تبر محکم به شکمش کوبید و خون اون موجود فوران کرد...

*******

وت یادت نره 💕

 A boy made of ice Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang