<part 73>

360 43 26
                                        

همه دست از کار کشیدن، هارو کش و قوسی به کمرش داد و با رضایت به لباس ها نگاه کرد ،کار لباس ها تموم شده بود و برای فردا آماده بود، بچها یک روز تمام با راهنماییِ هارو مشغول دوخت اونا بودن.

آزمان خمیازه ای کشید و گفت《خوبه! چند ساعت دیگه تا حرکت مونده، بهتره کمی استراحت کنیم》توما از خدا خواسته با سر تایید کرد و بسرعت به سمت اتاقش رفت.

آریا لبخند محوی زد و سرشو تکون داد، فکر میکرد توما عمرا از کنارش جم نمیخوره اما مثل اینکه اسکات رو فراموش کرده بود.
نگاه کنجکاوی به بیرون انداخت، دوساعت بود که اسکات بیرون رفته بود‌ وخبری ازش نبود، حدس میزد تو علفزار کنار کلبه باشه اما تلاشی برای دنبال کردنش نکرد و همونجا تو کلبه موند و به پنجره خیره شد.

تیا《میشه صحبت کنیم؟!》

آریا برگشت و به تیا نگاه کرد که با چشمای بزرگش نگاهش میکرد،انتظار نداشت که تیا حتی بخواد باهاش حرفی بزنه برای همین سمتش نرفته بود و سعی میکرد جلوی چشمش نباشه. گلوش خشک شد و به سختی لبخند کجی زد《البته!》

تیا بدون اینکه به آریا فرصت بده اونو به سمت اتاقی کشوند. آروم در رو بست و به صورت کنجکاو و نگران آریا زل زد، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست و سر بحث رو باز کرد《خواستم قبل از اینکه حرکت کنیم با هم حرف بزنیم》آریا آروم سری تکون داد و منتظر ادامه ی حرف تیا موند، اون قبلا از تیا معذرت خواسته بود و الان دلیلی برای تکرارش نمیدید پس سعی کرد فقط به تیا گوش بده.

تیا《منو ببخش که باهات بدرفتاری کردم، من فقط یکم هیجان زده بودم...تو هیچ تقصیری نداری آریا!..توما بهم گفت که چقدر عذاب وجدان داری و برای نجاتموم چیکار کردی، اما اینو بدون که الان هیچکی تو رو مقصر نمیدونه؛ درواقع باید ممنونت باشیم》

آریا تند تند پلک زد، نمیتونست باور کنه که تیا بخشیدتش اونم با تموم چیزایی که پشت سر گذاشته بود، البته از اون بعید نبود چون قلب خیلی مهربونی داشت و آریا اون لحظه بیشتر به این ایمان آورد.

کم کم چهره ش از حالت خنثی دراومد و لبخند معذبی روی لبش نشست نگاهشو از تیا گرفت و به سمت دیگه نگاه کرد ، نفسشو کلافه بیرون داد و دستی به موهاش کشید، هنوز نمیتونست تو چشمای تیا نگاه کنه، تیا بخشیده بودش اما آریا هنوز خودشو به خاطر کارایی که کرده بود نبخشیده بود و کاری که تیا کرد باعث شد بیشتر از خودش بدش بیاد.

دست تیا روی صورت آریا نشست و صورتشو به سمت خودش برگردوند، لبخندشو تجدید کرد و با لحنی سرشار از آرامش گفت《به من نگاه کن اریا! تو یکی از بهترین کسایی هستی که توی زندگیم دیدم و مثل اسکات دوستت دارم؛ تو هیچ اشتباهی نکردی پس دلیلی برای شرمنده بودنت نیست!》

آریا به پیروی از تیا لبخند کمرنگی زد اما نتونست چیزی بگه و به همون لبخند اکتفا کرد.

تیا《خیلی خُب فکر نکن حواسم نیست که داداشم بخاطر تو سر به بیابون گذاشته! حالا که توما نیست برو دنبالش و برش گردون، مطمئنم الان تو رو کنارش میخواد》

 A boy made of ice Tempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang