اسکات مضطرب محوطه رو طی میکرد،همه ی بچها نیم ساعت پیش از جنگل برگشته بودن اما هنوز خبری از آریا و آلیا نشده بود.تیا با دلهره دستای آزمان رو تو دستش فشار میداد و آزمان برای دلداری بهش لبخند مضطربی میزد ،احساس میکرد که قرار نیست اتفاق خوبی بیفته چون به هرحال اون محوطه ممنوعه بود.
توما انگشتاشو میجوید و جادیس مدام دستاشو تو موهاش میبرد ،اولین بار تو زندگیش بود که اینقدر واکنش از خودش نشون میداد و همین باعث تعجب توما شد.
بالاخره آریا از جنگل بیرون اومد و سریع به سمت کلبه ی آلانون حرکت کرد،خون زیادی از آلیا رفته بود و گرمای خون روی دستای آریا احساس بدی بهش میداد و حالشو بد میکرد.
آلانون با جادوش مشغول هیزم شکستن بود که آریا از دور صداش زد《هی،پیرمرد》آلانون صدای آریا رو شناخت ،روشو برگروند و آریا رو دید که با جسمی توی دستاش به سرعت از تپه بالا میاد.چوب دستیشو تو جیبش گذاشت و باعجله به استقبال آریا رفت ،جلوتر که رفت صورت آلیا رو که میان موهای آشفتش پنهان شده بود تشخیص داد《اوه خدای من اینکه آلیاس،چی به سرش اومده؟》آریا با لحنی کلافه گفت《الان موقع این حرفا نیست...لطفا یه کاری بکن!!》آلانون متوجه رنگِ پریده یِ آریا شد ، بهش گفت سریع آلیا رو داخل کلبه ببره.
آلیا رو روی تخت گذاشت و منتظر شد تا آلانون زخمشو معاینه کنه.
آلانون《نگران نباش،درسته که یه زخم عمیقه ولی میتونم به راحتی درمانش کنم، خطری نداره. حالا میتونی بری بیرون تا به آلیا برسم.》
آریا نفس عمیقی به دور از چشم آلانون کشید و بیرون رفت،روی نیمکت جلوی کلبه نشست و سرشو تو مشت گرفت،تو دلش خدا رو شکر کرد که چیز مهمی نبود ،اگه اتفاقی میفتاد عذاب وجدان اینکه مواظب آلیا نبوده دیوونش میکرد...
اسکات به سرعت به سمت کلبه ی آلانون حرکت کرد و بقیه هم دنبالش بودن،آلانون با پروانه های جادوییش پیام زخمی شدن آلیا رو بهش داده بود.خشم از آریا تمام وجودشو گرفته بود،تودلش گفت باید حساب اون پسر خودخواه عوضی رو برسم، چطور تونسته بود بزاره آلیا تا حد مرگ زخمی شه و بهش کمک نکنه،چرا اینقدر سنگدل بود و جون کسی براش مهم نبود...
صدای قدم های محکمی توجه آریا رو جلب کرد ،به روبرو که نگاه کرد اسکات رو دید که سراسیمه وارد کلبه ی آلانون شد.بچه ها هم پشت سرش وارد شدن.بعد از گذشت بیست دقیقه اسکات محکم در کلبه رو کوبید و بیرون اومد،اطراف رو با چشم گشت و آریا رو دید که روی نیمکت نشسته وبا چشمای بسته سرش رو به درخت پشتش تکیه داده بود ،خونش به جوش اومد و در صدم ثانیه جلوی آریا قرار گرفت،گردنشو تو مشت گرفت ، اونو بلند کرد و محکم به تنه ی درخت پشت سرش کوبید و باصدای بلند داد زد《وقتی آلیا زخمی شد تو کدوم گوری بودی که حتی یه خراش بر نداشتی حرومزاده؟...این بودهمه ی آموزشایی که بهت دادم؟که بری خودتو قایم کنی و یه دخترو بندازی تو دهن مرگ و هیچ غلطی نکنی؟ها؟جوابمو بده》ولی آریا خونسرد تو چشماش زل زده بود و کم کم نفسش به شمارش افتاده بود،شاید اگه هرموقع دیگه ای بود که میدونست بی گناهه تلاش میکرد خودشو آزاد کنه،اما بدون هیچ حرکتی خودشو تسلیم اسکات کرده بود ،احساس گناه میکرد،چون اسکات همیشه طی تمرینات بهشون گفته بود که توی جنگل همدیگه رو تنها نزارید.
اسکات از سکوت آریا کفری شد،چرا هیچی نمیگفت،چرا مثل همیشه از خودش دفاع نمیکرد ،تو چشماش نگاه کرد و کلافه محکم اونو روی زمین سنگی پرتابش کرد،آریا اون لحظه در نظرش مثل یه موجود پست و ضعیف بود .برای یه لحظه چشمای آریا از شدت درد تار شد ،اما باز اسکات و دید که میخواست به طرفش بیاد اما آزمان و توما محکم گرفته بودنش.
با وجود درد از جاش بلند شد،بچها اسکات رو بردن سمت کلبه و مدام دلداریش میدادن تا آروم شه.
توما سریع به سمت آریا دوید، بازوش رو گرفتت و پرسید《خوبی؟؟》آریا محکم بازوشو عقب کشید و بدون اینکه به توما نگاه کنه به سمت کلبه ی خودش رفت. دو روز پیش کار ساختن کلبه ش تموم شده بود،تمام کلبه رو خودش تنهایی ساخته بودو حتی کمک آلانون رو رد کرد.کلبه چند فرسخ از کلبه ی آلانون دور تر بود و کنار جنگل قرار داشت ،جنگلی که اهالی بهش میگفتن جنگل اشباح،حتم داشت اون موجودی که دیده بود یه شبح بود، وحتما اشباح زیادی تو این جنگل بودن اما آریا اهمیتی نداد تودلش میگفت اشباح بهتر از اون خوناشام های ابله هستن.داخل رفت، روی صندلی ای که از چوب گردو ساخت بود نشست،سرشو تکیه داد و چشماشو بست.کمرش تیر میکشید و گرمای خون رو پشتش احساس میکرد اما اهمیتی نداد،خسته بود و باید میخوابید...
*******
وت یادت نره:)

VOUS LISEZ
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...