<part 74>

460 59 35
                                        

درحالیکه زیرلب غرغر میکرد و دامنشو تا کمر بالا نگه داشته بود گفت《حس مضخرفی دارم!لعنتی چرا لباس من باید صورتی باشه؟!!》

توما که از خنده دل درد گرفته بود با دستش شکمشو ماساژ داد و به قیافه ی اسکات تو اون لباس و صورتِ آرایش شده نگاه کرد و گفت《بایدم داشته باشی عزیزم، فکر کنم پادشاه با دیدنِ تو دیگه دلش نخواد به هیچ زنی نزدیک بشه!》

شلیک خنده به هوا رفت، اسکات صورتشو کج کرد و ادای توما رو درآورد بعد حواسشو به قدم هاش داد. آزمان و اسکات با تمرکز سعی میکردن جوری دامن رو نگه دارن که با سر زمین نخورن.

حتی آریا هم گهگاهی زیرلبی میخندید، اسکات تو اون لباس شبیه گوریلی بود که دامن صورتی تنش کرده باشن.

با علامت هارو همه از حرکت ایستادن و پشت تپه سنگی قرار گرفتن، کاروانی که منتظرش بودن داشت به سمتشون میومد،انبوهی از تیرانا ها پشت کاروان در حال راه رفتن بودن.
حتی از دور میشد قامت ظریف و حرکت موزونشون رو دید و این باعث شد آزمان و اسکات نگاهی بهم بندازن و از هم قطع امید کنن، اگه یه درصد به بقیه شک نمیکردن حتما به آزمان و اسکات شک میکردن.

هارو《کمی که از ما رد شدن بدون سر و صدا به انتهای جمعیت اضافه بشید...حالا پارچه ها رو بکشید روی صورتتون》

اسکات با نگاه قدردانی گفت《هارو...اگه پشیمونی دیر نشده!میتونی برگردی و بزاریش به عهده ی ما، تو هیچ مسئولیتی نداری》

هارو لبخند دلگرم کننده ای زد گفت《یادت رفته؟من الان عضوی از شمام و به غیر از شما دوستی ندارم، پس خوشحال میشم همراهیتون کنم!》

توما زد رو شونه ش و گفت《پسر خودمی!》

همه روبند های توری رو روی صورت انداختن و منتظر علامت هارو شدن.
همونطور که گفت آروم به انتهای جمعیت اضافه شدن، از اونجا که کاروان محافظ درست و حسابی ای نداشت که سرشماری کنه کارشون راحت شده بود، حالا فقط یه چیز مونده بود؛ عبور از دروازه ی قلعه...

....

چیزی تا ورودی نمونده بود، آریا میتونست از زیر روبندش سربازای اهریمنی که بدنی انسانی و سرهایی حیوانی با دو بال سیاه داشتن ببینه. به اسکات که کنارش بود نگاهی انداخت، میتونست دلهره رو از چهره ش بخونه ،آریا امیدوار بود که همه چیز خوب پیش بره چون ظرفیتش برای اتفاقای جدید کاملا پر بود و برای بازگشت لحظه شماری میکرد.

تو همین فکر بود که انگشتای سردی لای انگشت های دستش خزید، به اسکات نگاه کرد که با لبخندی مضطرب سعی میکرد آریا رو آروم کنه.

_《از کجا میاین؟》

+《از سرزمین شمالی سرورم》

چندتا از نگهبانا بعد از پرسیدن سوالاتی جلو رفتن و نگاهی گذرا به جمعیت انداختن، توما لگدی به پای اسکات زد تا خودشو کوتاه تر جلوه بده و متوجهش نشن.

 A boy made of ice Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang