<part 70>

428 71 62
                                        

تمام مدت سعی میکرد با اسکات چشم تو چشم نشه و با فاصله از اون و آلیا راه میرفت ،هنوز هم از یادآوری دیشب خجالت زده میشد و دوست داشت خودشو از پرتگاهی به پایین پرت کنه، چطور بعد از یه عمر محتاط بودنو کنار گذاشته بود و با اسکات خوابیده بود؟!

اونم درست زمانی که مدت زیادی از اعتراف کردن اسکات نگذشته بود و خودش هم به وضوح اعتراف نکرده بود. درواقع همه چیز خیلی سریع پیش رفته بود و الان نمیدونست چه رفتاری با اسکات داشته باشه برای همین مدام از نزدیک شدن بهش دوری میکرد.طوریکه حتی اسکات هم متوجه شده بود و ته قلبش کمی از رفتار آریا دلخور بود، البته تاحدودی میتونست درکش کنه چون شخصیت آریا خیلی پیچیده و غیرقابل نفوذ بود و اومدن تا این مرحله پیروزی بزرگی برای اسکات محسوب میشد.

کم کم از انبوه درختا کم شد و به انتهای جنگل رسیدن ،اما پشت درختا چیزی معلوم نبود.

کمی نزدیکتر به پرتگاهی عمیق رسیدن که با پلی به سمت دیگه وصل شده بود پل بیشتر به طنابی باریک شباهت داشت.

یکدفعه چهره ی آریا در هم شد و درد عجیبی توی سینش پیچید،درواقع از وقتی که روح شیطانی به درونِ بدنش نفوذ کرده بود این درد رو همراهش داشت و روز به روز بیشتر میشد.
اسکات که متوجه آریا شد سریع خودشو بهش رسوند و گفت《هی درد داری؟》بعد که انگار چیزی رو یادش اومده باشه اخم محوی روی پیشونیش نشست و گفت《ببینم نکنه بخاطر روحِ شیطانیه؟》

آریا سری تکون داد و دست اسکات رو پس زد، زیر لب گفت《نگران نباش حالم خوبه،دردش لحظه ایه》
اسکات《من که اینطور فکر نمیکنم》

آریا《گفتم که،خوبم》اسکات کمی مکث کرد بعد لبخند مضطربی بهش زد و نزدیک پرتگاه رفت ،نگاهی به عمق ناپیدای دره انداخت، روبه آلیا و آریا گفت《از اونجا که آلیا یه جادوگره و آریا هم به خاطر اتفاقات اخیر ضعیف شده چاره ای نیست جز اینکه من ببرمتون اونطرف.》

آریا که دیگه ظرفیتش پر شده بود خنده ی مصنوعی ای سر داد که باعث تعجب بقیه شد،رو به اسکات گفت《اگه میخوای مثل یه دختر باهام رفتار کنی همینجا تمومش کنیم》

آلیا ابرویی بالا انداخت و با شیطنتی که ازش بعید بود گفت《یعنی الان رسما با همین؟》

اسکات《آره》
آریا《نه》

جواب همزمان اسکات و آریا باعث شد آلیا بزنه زیر خنده و درحالیکه دستشو تو هوا تکون میداد گفت《فهمیدم...فهمیدم》

آریا کلافه نفسشو به بیرون فوت کرد و برای اینکه از اون جَو سمی خلاص شه سمت پل رفت ،به نزدیک پل رسید که ناگهان پاهاش از زمین کنده شدن.

با تعجب به چهره ی خندون اسکات که بغلش کرده بود و تو فاصله یی نزدیک قرار داشت نگاه کرد،به خودش اومد و گفت《هی چیکاری داری میکنی ،منو بزار زمین خودم میتونم رد شم》

 A boy made of ice Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin