<part 62>

417 61 38
                                        

بعد از اینکه فرمانده اسکات رو مرخص کرد بدون اینکه به حرفای ارکان گوش کنه پاتند کرد و به طرف آریا که چند متر اونور تر مشغول تیراندازی بود رفت.

اسکات بدون توجه به دادو بیداد آرکان که پشت سرش میدوید از پشت دستشو روی شونه ی آریا گذاشت و خواست چیزی بگه که توی کسری از ثانیه سرِ تیر رو به سمت گلوی اسکات گرفت.

اسکات شکه شده از حرکتش مثل ماهی دهنشو باز میکرد اما حرفی برای زدن پیدا نمیکرد درعوض آریا با لحن تاریکی گفت《بار قبل بهت گفتم که اگه یه بار دیگه پاپیچ من بشی خونتو میریزم》

آرکان از دور رسید و درحالیکه نفس نفس میزد دست روی دست اریا گذاشت و گفت《لطفا اون تیر رو بیار پایین ،اونجوری که فکر میکنی نیست اون نمیخواد بهت اسیب بزنه》

آریا نگاهشو از آرکان گرفت و به سمت اسکات پرتاب کرد ،چشماشو ریز کرد و گفت《فکر کنم واضح بهتون گفتم که نمیخوام اونو اطرافم ببینم ،پس اگه جون دوستت مهمه از اینجا ببرش》بعد تیر رو توی کمون گذاشت و پشت به اسکات آخرین پرتابشو روی هدف فرود آورد، کمون رو سر جاش گذاشت و بدون کلمه ای از اونا دور شد.

اسکات رفنتشو تماشا میکرد که ضربه ای محکم توی سرش خورد ،چشماشو بست و نفسی حرصی کشید ، روبه آرکان با غضب تکرار کرد《اگه بار دیگه این حرکتو انجام بدی باید با زندگیت خداحافظی کنی》

آرکان شکه شده تک خنده ای کرد و گفت 《اوه پسر چت شده، توکه اینجوری نبودی...نکنه شخصیتتم عوض شده》بعد دوباره با خنده های رو مخش روی اعصاب اسکات رژه رفت ،اسکات از روی تاسف سری تکون داد و از آرکان دور شد و بی توجه به صدا زدناش به سمت اتاقش رفت تا راهی برای نقشه ش پیدا کنه. اون از خدای جنگل نپرسیده بود که چند روز وقت داره و حالا وارد بازی شده بود و باید محظ احتیاط هر چه سریع تر نقشه ش رو عملی میکرد هرچند که سخت بنظر میرسید چون شخص مورد نظر آریا بود ، کسی که مطمئن بود تا الان هیچ شخصی رو به زندگیش راه نداده و اجازه نمیداد کسی به حریمش نزدیک بشه.

هرچند اینا برای اسکات فقط یه بازی نبود ،اون عمیقا عشق آریا رو تو قلبش حس میکرد و دوست داشت فارغ از اتفاقات اخیر شانسشو بسنجه گرچه بعد از برگشت این اتفاق از ذهن آریا پاک میشد ،اما به خودش قول داد که اگه از این ماجرا سالم بیرون بیان تلاش خودشو بکنه و دوباره عشقشو به آریا ثابت کنه.

به محوطه ی خوابگاه رسید، به اتاق های بزرگی که دور تا دور حیاط قرار داشتن نگاه کرد؛میخواست ببینه آریا تو کدوم اتاقه. تو همین فکرا بود که یه دست محکم دور گردنش پیچید ، به کنارش نگاه کرد و باز با لبخند گشاد آرکان روبرو شد.

پلکاشو بست و اهی کشید ،کلافه گفت《چرا مثل کنه به من چسبیدی؟》

آرکان《آه اینجوری نباش ،من عادتمه که دست دور گردنت بزارم پس باید باهاش کنار بیای؛ درضمن همه جا باهاتم چون رفیقتم و میترسم با این اوضاع کار دست خودت بدی》

 A boy made of ice Where stories live. Discover now