<part 26>

526 72 7
                                        

تیا پا تند کرد و به سمت کلبه ی پدریش رفت،جایی که فقط تیا و اسکات با مادرشون زندگی میکردن. در رو به شدت باز کرد و با صدای بلندی گفت《اسکات!!!همین الان بیا بیرون از اتاقت ،باید باهم حرف بزنیم》

+《هی تیا، چه خبرته که باز خونه رو گذاشتی رو سرت!!》

تیا《اسکات کجاست مادر؟؟》

مادرش درحالیکه گلها رو اب میداد به سمت اتاق اسکات اشاره کرد.

اسکات که روی تختش دراز کشیده بود نوچی کرد،میدونست خواهر کوچیکش مثل همیشه میخواد نصیحتش کنه،لابد این دفعه هم میخواست به خاطر اون پسره ی یخی سرزنش بشه.از نظر اسکات همه چیز اون پسر روی مخ بود،و بیشتر از همه خونسردی بی حد و مرزش، اصلا دلش نمیخواست که قیافشو ببینه...

از اتاق بیرون اومد و به در تکیه داد، کلافه روبروی تیا ایستاد《جونم خواهر کوچیکه؟بازم چی میخوای؟نگو که...》تیا نذاشت ادامه بده وگفت《بسه دیگه کافیه.تو همیشه هرجوری که دلت میخواد رفتار میکنی بدون اینکه به این فکر کنی که طرف مقابلت ممکنه ناراحت شه....آریا پسر خوبیه،پس خواهش میکنم زیاد سر به سرش نزار،اون اینجا تنهاست و کسیو نداره،تازه ممکنه خانوادش جایی بیرون از این جنگل باشن و اون اینجا گیر افتاده، پس طبیعیه که ناراحت باشه و با ما سرد برخورد کنه. ما باید کاری کنیم که مارو مثل خانوادش ببینه نه دشمنش، حداقل یکم دلداریش بدیم....پس این دفعه حرف منو گوش بده و سعی کن بهش نزدیک شی،سعی کن دوستش بشی و بهش آموزش بدی...باشه؟اینکارو برام میکنی؟》

اسکات کلافه به خواهرش نگاه کرد،چه لزومی داشت اینقد برای اون پسر دل بسوزونه،ولی با خودش فکر کرد که تیا راست میگه.اون پسر اینجا تنها بود و باید سعی میکرد نرم تر باهاش برخورد کنه؛ اما میدونست به محض اینکه قیافشو ببینه باز نظرش عوض میشه، اما کسی چه میدونست شاید طبق گفته ی تیا پشت اون چهره ی یخی  یه فرد خوب پنهان شده بود...

سرشو بالا پایین کرد  و به تیا لبخند زد، تیا با اینکار خیالش راحت شد که برادرش طبق خواستش عمل میکنه.

سریع پیشونی تیا رو بوسید و درحالیکه به سمت در میرفت به تیا گفت《فقط به خاطر تو سعیمو میکنم، اگه جواب نداد تقصیر من نیست...》بعد به سمت محل تمرین رفت ....

***

توما《ببین منو نگاه کن!!اول چشماتو ببند ....بعد یه نفس عمیق بکش..》به لحظه نکشید که صدای انفجار از پشت سر توما بلند شد.اسکات که از دور شاهد ماجرا بود جلو رفت و بدون اینکه به آریا نگاه کنه که روبروی توما ایستاده و با خنده بهش گفت《چند بار گفتم این قابلیت رو از سرت بیرون کن ،بعد از هزار سال تمرین هنوز یاد نگرفتی که چجور هدفتو متلاشی کنی،ناسلامتی این یه قابلیت ابتداییه...حالا هم بس کن تا کسی رو به کشتن ندادی... 》بعد با لبخند محوی به آریا که با چشمای یخیش بهش زل زده بود نگاه کرد و ادامه داد《من مسئول آموزششم نه تو پس خودم بهش آموزش میدم》توما از شدت تعجب دهنش مثل غار باز شد،تا اونجایی که اسکاتو میشناخت هرگز اهل کوتاه اومدن نبود.

سریع خودشو جمع و جور کرد و با حرص به اسکات گفت《کی گفته که من تو اینکار مهارت ندارم.‌‌..فقط بعضی وقتا که ذهنم درگیره هدفم خطا میره همین...درضمن خوشحالم سرعقل اومدی بالاخره که خودت باید آموزشش بدی من وقت نمیکنم》بعد چونه شو بالا گرفت و به سرعت از محوطه تمرین خارج شد‌.

اسکات به رفتار بچه گانش خندید وبعد رو به آریا که هنوز با بی خیالی بهش زل زده بود سرفه ای مصنوعی زد و گفت《خب ،بهتره شروع کنیم.》قبل از اینکه اسکات حرف دیگه ای بزنه آریا پوزخندی زد و روشو از اسکات برگردوند ، به سمت شمشیرها رفت و گفت《لازم نیست به کسی که ازش خوشت نمیاد آموزش بدی، به هرحال که قرار نیست که به گوش مانی برسه... پس راحتم بزار》

بعد خودشو با شمشیر مشغول کرد.اسکات با شنیدن حرفش از شدت حرص قرمز شد اما قولی که به خواهر کوچیکش داده بود یادش افتاد و سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه،تیا همه چیزش بود ،از وقتی که پدرشونو از دست دادن برای تیا تکیه گاه بود چون تیا بشدت به پدرشون وابسته بود و دوران سختی رو گذرونده بود حتی بیشتر از مادرش ،و اسکات میدونست که بعد مرگ پدرش باید اونو جادیس تکیه گاهشون باشن، اما جادیس هیچوقت روی خوشی بهشون نشون نمیداد،اون از اولش مثل یه تیکه سنگ سرد و خشن و دست نیافتنی بود... مادر جادیس برعکس تیا و اسکات یکی دیگه بود و این باعث جدایی ای بینشون شد که حتی بعد از مرگ پدرشون بیشتر شد.

اسکات افکارشو دور کرد و یه لبخند مصنوعی به لب نشوند و سمت آریا رفت《اومم خب ...معذرت میخوام، میدونم برخوردمون جالب نبود....پس بیا از اول شروع کنیم》بعد دستشو به سمت آیا دراز کرد و‌گفت《سلام،من اسکات هستم.از آشنایی باهات خوشبختم》..‌‌.

*********
وت یادت نره:)

 A boy made of ice Where stories live. Discover now