<part 36>

268 51 6
                                    


《امروز اینجا جمع شدیم تا قهرمانامون رو بدرقه ی سفر طولانیشون کنیم》صدای مانی بود که رو به جمعیت صحبت میکرد، بعد رو به اعضای گروه که آماده کنار پادشاه ایستاده بودن کرد و تک تک چهره هاشون رو با محبت از نظر گذروند و ادامه داد《میدونید که چیزای غیر منتظره ای در انتظارتونه که هیچ تصوری درموردش ندارید، ما هم همینطور...فقط میتونیم امیدوار باشیم و براتون از اینجا آرزوی موفقیت کنیم...ممنونم از شجاعتتون》

اسکات لبخند موقری که دور از انتظار بود زد و با صدای مردونش گفت《آرزوی ما آسایش قلمروعه.... نا امیدتون نمیکنیم سرورم》اعضای گروه هم با علامت سر تایید کردن.

وقتی که میخواستن وارد دریچه بشن آلانون دست آریا رو گرفت و به چشماش نگاه کرد،همون لحظه تو ذهنش با آریا حرف زد《مواظب باش،و میدونی که هر وقت خواستی میتونی باهام ارتباط ذهنی بگیری!》
آریا با تکون دادن سرش تایید کرد و بعد از بقیه وارد اون دریچه ی نورانی که حس بدی بهش داشت وارد شد.

اطرافشو بخاری سیاه گرفته بود،دلش به هم میپیچید ،نمیتونست اطرافشو ببینه اما اون حس بد بیشتر و بیشتر به درونش رخنه میکرد ،انگار که روحش فشرده میشد...تو همین لحظه گرمی خون رو روی لبش حس کرد و سریع با دست پاکش کرد ،یکدفعه همه چی محو شد و خودشو دید که روبروی دشتی پهناور ایستاده.

_《این دنیای شیاطینه؟...به اون بدی که فکر میکردم نیست》

آریا که تازه توجهش به کنارش جلب شد بود توما رو دید،و بقیه هم با فاصله ی کمی کنارش ایستاده بودن.

آزمان کلافه گفت《آه لعنت بهش...این دروازه ی کوفتی چرا اینجوری بود،تموم نیرومو ازم گرفت》

تیا دست روی بازوش گذاشت و با مهربونی گفت《اشکال نداره،یکم دیگه نیروت برمیگرده...و خب هممون نیرومون کم شده،آلانون گفت ممکنه اونجا قدرتتون کم بشه چون انرژی های شیطانی همه جا هست》

اسکات《خب دیگه بسه،اینجا جمع شید》

همه اطراف اسکات حلقه زدن، اسکات نقشه ای که از کتابخونه ی بزرگ کاخ حکمرانی برداشته بود رو باز کرد.

آلیا《این نقشه رو از کجا آوردی؟》

اسکات《سالها پیش اولین خوناشامی که به اینجا سفر کرده بود این نقشه رو رسم کرد،یه جورایی یه سند مهمه و تو کتابخونه ی ممنوعه ی کاخ نگهداری میشده.اینو حکمران بهم داد تا راهمون رو گم نکنیم》

آلیا لباشو غنچه کرد و هومی کشید.
جادیس که مثل همیشه با سکوت نظاره گر بود به حرف اومد《خب دیگه نباید وقت رو تلف کنیم بهتره راه بیوفتیم》

انگار به همه جا سایه ای تاریک پاشیده بودن، اینجا برعکس تصور آریا اونقدرا هم ترسناک نبود اما همه جا حس مرگ داشت ،حس تاریکی و غم .

موجوداتی که در هوا و زمین در جنب و جوش بودن همه رو متعجب کرده بودن،به غیر از شکلهای عجیبشون انگار که زنده نبودن...موجوداتی پوچ و محکوم به حرکت،این تصوری بود که آریا اون لحظه ازشون داشت.

توما《میگماا...من خسته شدم ...چرا تلپورت نمیکنین احمقا؟》

اسکات تک خنده ای کرد و گفت《دیوونه شدی؟...مثل اینکه یادت رفته اینجا مثل روستای ما نیست...برای تلپورت باید یه تصور از اونجایی که میخوایم بریم داشته باشیم ولی ما که نمیدونم اونجا چجوریه》بعد با انگشت زد ب پیشونی توما.

آزمان《انگار قرار نیست روز بشه،ما ۶ساعته که داریم راه میریم》

جادیس《اینجا روز نداره》

تیا با چشمای گرد شده با تعجب پرسید《 تو از کجا میدونی؟》

جادیس سرفه ای مصنوعی زد و گفت《قبلا راجب اینجا یه چیزایی تو کتابخونه ی کاخ خوندم》

تیا《اوه جدی!نمیدونستم همچین کتابی هست》

اسکات زیرچشمی به جادیس نگاه کرد که داشت با خونسردی باهاشون قدم برمیداشت. درسته که زیاد از اسکات خوشش نمیومد ولی بعد از اون اتفاق کوفتی زندگیش زیر و رو شد.
شبی که اهریمنا به روستا حمله کردن،درست وسط جشن ازدواج دونفر از اهالی روستا،وقتی که همه با شادی میرقصیدن ،زمانی که رنگ خون و گلهای سرخ همه جا ریخته بود ،پدری خودشو سپر فرزندش کرد تا چنگالهای اهریمن سینشو نشکافه...اسکات هیچوقت اون صحنه که قلب پدرشو تو چنگالهای اهریمن میدید فراموش نمیکرد...از همون زمان هم رنگ نگاه جادیس که نظاره گر اون صحنه بود تغییر کرد‌.
جادیس به این فکر نمیکرد که اسکات تقصیری نداره،اون فقط اینو میدونست که اگه اسکات نبود ،مجبور نبود کسی رو که بیشتر از همه دوسش داره رو از دست بده، تنها عضو خونواده بعد از مادرش....

******

وت یادت نره:)

 A boy made of ice Donde viven las historias. Descúbrelo ahora