سوتی رو که اسکات بهش داده بود محکم توی مشتش گرفت اون بهش گفته بود که اگه احساس خطر کرد سوت بزنه اونوقت اسکات هرجور شده میاد و نجاتش میده.لبخندی زد و سعی کرد دلهره رو کنار بزنه.
_《آشیلِ بزرگ اجازه ی ورود میدهند؟》
+《داخل شو》
درِ سرسرا باز شد آریا نفس لرزونشو بیرون فرستاد، به قدم هاش نگاه میکرد که به سمت تخت شاه کشیده میشد، میدونست نباید تا وقتی که کنار پادشاه فراخونده میشه سرشو بلند کنه، اسمشو تابه حال نشنیده بود ،براش جالب بود که حتی اهریمن هم اسم داره.
حتی از دور هم حضورِ پادشاه و هاله ی قدرتمندی که اطرافش بود رو حس میکرد، اما سعی کرد به خودش مسلط باشه. موقعیتی که توش قرار داشت بشدت پر تنش بود و به یاد نمیاورد که قبلا همچین استرسی رو تجربه کرده باشه چون اون همیشه آروم و خونسرد بود.
_《میتونید برید》
صدای قدرتمند و موزونی رو شنید که مطمئن بود از جانب پادشاهه، نگهبان ادای احترام کرد و تالار رو ترک کرد.
حالا آریا مونده بود و پادشاه شیاطین با یه سکوت عذاب دهنده، آریا ترجیح میداد پادشاه حرف بزنه تا اینکه سکوت کنه چون اونجوری میتونست کمی از شخصیتشو با توجه به لحن و صحبتش زیر زبون مزمزه کنه._《بیا نزدیک》
نفس آریا حبس شد، اون صدای پر ابهت آریا رو مخاطب قرار میداد و به جای خالیِ تخت کنارش اشاره میکرد.
آریا با قدم های کوچیک به سمت شاه رفت و درست درمقابلش قرار گرفت، نمیتونست فاصله ی بینشون رو از بین ببره و همچنان به زمین نگاه میکرد.پادشاه درستی روی تخت کوبید و گفت《گفتم بیا اینجا》
آریا تردید رو کنار گذاشت و فاصله رو طی کرد، حالا درست کنار آشیل نشسته بود و رو بند توری صورتش رو پوشونده بود.
طی یه حرکت ناگهانی آشیل صورت آریا رو گرفت و به سمت خودش چرخوند تا کاملا روبروش قرار بگیره، دستشو به قصد کنار زدن روبند جلو برد و چشمای آریا هوشیار شد و در کسری از ثانیه به سمت قلب شاه فرو ببره اما در لحظه ی آخر که فکر کرد چاقو رو تو قلبش فرو کرده، ناپدید شد.
چشمای آریا گرد شد ،هنوز نبودش رو درک نکرده بود که صدایی کنار گوشش زمزمه کرد《میدونستم میخوای حمله کنی اما دستای انسانی تو خیلی کُندن آریا! دفعه ی بعد با دقت بیشتری انجامش بده...》
آریا تا صداشو درست کنار گوشش شنید ازجا بلند شد و به سمت دیگه رفت، حتی فرصت نکرد که بفهمه شاه از کجا اسمشو میدونه، قلبش توی سینش میکوبید؛ همه چیز بهم ریخته بود.
قبل از اینکه بفهمه روبند از روی صورتش به کناری پرت شد و رد باریکی از خون روی گونه ش جا موند، متعجب به روبروش نگاه کرد. حالا دیگه صورت اون اهریمن رو بدون پرده مقابلش میدید.

YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...