اسکات《خب بیاین اینجا ببینم》بچها که هرکدوم مشغول تمرین بودن با صدای اسکات برگشتن و کنار هم به ردیف ایستادن،آریا هم که از وقتی اومده بود کلافه بنظر میرسید چون کسی بجز خودش از درد
زخماش خبر نداشت،حفظ ظاهر کردن در حالیکه درد میکشید خیلی سخت بود.
انگار همه هم متوجه کلافه بودنش شده بودن.
اسکات《امروز تمرین گروهی میریم》بعد دونه به دونه از روبروشون رد میشد و به چهره هاشون نگاه میکرد که یکدفعه جلوی آریا ایستاد.
به چهره ی مثل همیشه سرد آریا نگاه کرد،دونه های عرق مثل شبنم روی پیشونیش خودنمایی میکردن و متوجه کلافه بودنش شد.
یکم براش تعجب آور بود چون چهره ی اون پسر رو همیشه خنثی دیده بود انگار که صورتش هیچ عصبی نداشت اما حالا اینطور بنظر نمیرسید.
حس بدجنسیش گل کرد یه جورایی از اذیت کردنش لذت میبرد مخصوصا الان که کلافه و به هم ریخته بنظر میرسید《خب آریا، وقتشه به عنوان فرماندت ببینم چقدر پیشرفت کردی. یه مانع درست کن و تا آخرین حدِ توانت باید در مقابل بقیه نگهش داری.اگه مانع بشکنه باید تا صبح دور محوطه بُدُوی》حرفش آریا رو عصبی کرد، میدونست میخواد اذیتش کنه ولی اشتباه میکرد، برای عصبی کردن اسکات هم که شده باید تا آخر مقاومت میکرد چون اگه ردش میکرد ضعیف بنظر میرسید و چاره ای جز قبول دستور فرمانده نداشت.
آلیا با عشوه لبخندی شیطانی زد و گفت《نمایش جالبی میشه》
آزمان《شوخی میکنی اسکات مگه نه ؟》
تیا《میخوای به کشتنش بدی؟اون حتی نصف ما هم تجربه ی مبارزه نداره》
توما《میدونی که نیرو هامون روی هم میتونه چقد خطرناک باشه؟اینکار یه هیولای جاودانه رو از پا در میاره چه برسه به آریای تازه کار》
اسکات که قصد عقب نشینی نداشت اخماشو تو هم کرد و گفت《میبینید که خودش مشکلی نداره،در ضمن از این ببعد باید سخت تمرین کنید تا بتونید حساب اون اهریمنا رو برسید؛ فکر کردید میتونید با این تمرینات ساده از پس اون پادشاه اهریمن بربیاید؟؟....درضمن دیگه روی حرف من حرف نزنید》و با سر اشاره کرد که شروع کنن...
آریا در بیست قدمی بچها قرار گرفت به اسکات که با نگاهی توام با پوزخند بهش زل زده بود نگاهی کرد و بعد نگاهی به روبرو.
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست ،تلاش کرد که یه مانع ذهنیِ حصار مانند دور تا دورش ایجاد کنه.
بچها با دودلی بین هم نگاهی رد و بدل کردن،چاره ای جز حمله نبود.
دور تا دور آریا قرار گرفتن و دستاشونو بالا آوردن. آریا یک لحظه نیروی عظیمی که از اون دست ها ساطع میشد رو روی مانع ذهنیش احساس کرد.
حجم عظیمی از انرژی سعی بر شکستن مانع داشت اما آریا نباید این اجازه رو میداد، لحظه به لحظه فشار روش زیاد تر میشد و سردرد عجیبی تمام سرش رو فرا گرفت، گرمی خون رو پشت لبش احساس کرد که رو لباسش میریخت اما همچنان چشماش بسه بود و دستاش مشت ...
خوب میدونست اگه این فشار ادامه پیدا کنه اندام های داخلی بدنش آسیب میبینن و از هم میپاشن، اما باز هم به خودش نهیب میزد که مقاومت کنه .میتونست همین الان مانع رو بشکنه و تا خود صبح تو محوطه بدوه، این براش چیزی نبود.
اما یه چیزی به مقاومت نگهش میداشت،یاد مادرش افتاد که وقتی گریه میکرد بهش میگفت قوی باش و جلوی کسی کوتاه نیا.
با یادآوری اون خاطره قطره اشکی گرم از گوشه ی چشمش سر خورد.دیگه چیزی نمونده بود تا نابودی،اگه میمرد هم غمی نداشت چون تا آخرین لحظه مقاومت کرده بود.
بچها با نگرانی به خونی که از گوشه ی لب آریا میریخت نگاه میکردن، براشون تعجب آور بود که حتی تو اون حالت هم صورت خونسردشو حفظ کرده بود.
چرا مانع رو نمیشکست تا تموم شه و بیشتر آسیب نبینه حتی اسکات هم از مقاومت اون پسر تعجب کرده بود، انگار که هیچی نمیتونست جلودارش باشه.
اسکات دستاشو مشت کرد و دندوناشو روی هم فشار داد تو دلش گفت( چرا کوتاه نمیای عوضی! نکنه میخوای بمیری!) هیچ دلش نمیخواست اون کسی باشه که دستور توقف به بچها میده برای همین سکوت کرد و نظاره گر شد.
فشار به حد نهایی رسیده بود آریا دستشو رو سرش گذاشت و زیر پاش خالی شد،با زانو روی زمین افتاد اما همچنان مانع رو نگه داشته بود،طعم شور خون رو تو دهنش احساس میکرد،یک قدم تا مرگ فاصله داشت،دیگه کم کم داشت چشماش تار میشد که یکدفعه فشار برداشته شد و هرکدوم از بچها باصدای بلندی به گوشه ای پرت شدن.
آریا که دیگه فشار احساس نمیکرد و انرژیش تحلیل رفته بود بالاخره مانع رو شکست، به بالای سرش نگاه کرد،جادیس رو دید که نگاهش میکرد مثل همیشه نمیتونست نگاهشو بخونه.
جادیس وقتی به محوطه رسید و آریا رو دید سریع با انرژیش هرکدوم از بچها رو به گوشه ای پرت کرد تا اتصال رو قطع کنه ، به صورت رنگ پریده و دهن خونی اریا نگاه کرد ،مطمئن شد که اندام های داخلیش مقداری آسیب دیدن؛به اسکات نگاه کرد که مثل مجسمه ایی با چشمای خالی از احساس بهش زل زده بود و آرواره ها شو روی هم فشار میداد...
*******
وت فراموش نشه:)
YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...
