با گام های بلند سمت دروازه ی مقر رفت،نیاز داشت که برای مدتی از اونجا دور باشه تا افکار مغشوشش رو سرو سامون بده. درحالیکه به سمت دروازه میرفت فرمانده از دور صداش زد《هی کجا داری میری...حواست هست که چند ساعت دیگه تمرینِ اختصاصی داری؟》
اسکات کلافه گفت《 تا اون موقع برمیگردم》 فرمانده مثل اینکه درموندگی رو از چهره ی اسکات خونده بود برای همین سری به نشونه ی تایید تکون داد.
....
چشماشو بست تا آبِ گرم چشمه تمام خستگی های تنشو بشوره ،میدونست خیلی ناگهانی به آریا اعتراف کرده بود و اون حتما شوکه شده اما دیگه نمیتونست تحمل کنه ؛باید احساساتشو به زبون میاورد به امید اینکه آریا قبولش کنه اما همه چی برعکس تفکراتش پیش رفته بود. حالا نه تنها جواب منفی شنیده بود بلکه اریا رو بیشتر از خودش دور کرده بود.
چشماشو باز کرد و از لا به لای انگشتاش به خودشید نگاه کرد و دوباره به فکر فرو رفت ،هرچی که بیشتر فکر میکرد بیشتر به بن بست میخورد ؛ انگار تنفر آریا ازش با عقل جور درنمیومد ،تو این مدت هیچ بدی ای بهش نکرده بود و طبق گفته های ارکان تو گذشته هم چندان اذیتش نکرده بود که علتی برای این تنفرِ شدید باشه...اسکات به این نتیجه رسید که حتما چیزی این وسط هست که ازش بی خبره.
نفس عمیقی کشید، باید مدت کوتاهی به اریا فضا میداد تا از شوک اعتراف ناگهانی اسکات دربیاد،شاید اونموقع منطقی رفتار میکرد و اسکات دوباره با احتیاط بهش نزدیک میشد،زمانش داشت به سرعت سپری میشد و اون کاری از پیش نبرده بود.
از چشمه بیرون اومد و لباسارو تنش کرد، حتی حوصله ی بستن بند روپوشش رو هم نداشت و موهای خیسش روی شونه ش به طرز نامرتبی ریخته بود و این از اسکاتی که به نظم و سرو وضعش وسواس داشت عجیب بود.
...
دو روز از زمانیکه اون اتفاق رخ داده بود میگذشت و اسکات به ندرت آریا رو میدید، اگر هم آریا اتفاقی باهاش روبرو میشد سریع از اسکات فرار میکرد و فرصت رد و بدل کلمه ای بینشون نبود. اسکات از این وضع کلافه شده بود ، حتی ارکان هم متوجه حواس پرتی های اسکات شده بود و خوب میدونست اتفاقی بینشون رخ داده اما نمیخواست اسکات رو ناراحت کنه برای همین چیزی نمیپرسید.
فرمانده درحالیکه نگاه غضبناکشو به اسکات دوخته بود گفت《هی کجا رو نگاه میکنی؟حواستو جمع کن!...مثل اینکه کارت از هشدار دادن گذشته ،بیا اینجا ببینم》
اسکات داشت به آریا که اونور محوطه بود و داشت به سمت در میرفت نگاه میکرد که از دور هم میشد بقچه ی کوچیکی که تو دستشه دید.
با فریاد بلند فرمانده دست از نگاه کردن به اریا برداشت و گفت《آه، چیزی شده؟》فرمانده《بیا اینجا ببینم》
اسکات دو دل به طرف فرمانده گام برداشتو درحالیکه زیرچشمی به جای خالی آریا نگاه میکرد گفت《 چرا رایا با ما سر تمرینات حاضر نمیشه؟》

BINABASA MO ANG
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...