بعد از کمی مکث و تردید گفت«اونایی که دیشب حمله کردن... چی بودن؟»
آلانون «خب راستش به اونا میگن اهریمن...مدت زیادیه که از طریق دریچه ی جهنمی پاشون به جنگل باز شده... اونا بی رحم ترین موجوداتی هستن که تا بحال دیدم، خانواده ی منم توسط اونا کشته شدن...»
بعد مکث کرد، آریا میتونست بغضش رو که مانع حرف زدنش شده بود ببینه.
بعد که دوباره به خودش مسلط شد گفت«اونا چند وقت یکبار به روستا میان و ویرانی به بار میارن... از قلب موجودات زنده تغذیه میکنن، فرقی هم نداره که قلب مرده ی خوناشام ها باشه یا قلب زنده و گرم ما جادوگرها و حیوانات... اونا از همش تغذیه میکنن.»
آریا از حرف های توما به فکر فرورفت، با خودش فکر کرد هرروز با یه چیز باورنکردنی تو این جنگل روبرو میشه، این ماجرا ها رو حتی تو فیلما هم ندیده بود... شاید تحمل و هضمش براش سخت بود، اما باید مقاومت میکرد.
_«خوب با هم خلوت کردینااا»
آریا و آلانون به طرف صدا برگشتن، توما رو دیدن که داشت از تپه بالا میومد و از دور دست تکون داد.
بعد که بهشون رسید یک نگاه به آریا کرد و گفت«حالت بهتر شد؟ هاهاها مگه اولین بارته مرده میبینی که اینجور پس میفتی»
آریا سکوت کرد، حوصله هدر دادن انرژیش با حرف های بی سر و ته رو نداشت..
توما که سکوتشون رو دید ادامه داد« اه راستی، من اومدم آریا رو ببرم»
آلانون با تعجب از توما پرسید《کجا میخوای ببریش؟》
توما《حکمران روستا ازم خواستن ببرمش پیششون،گویا دیشب این پسر مو سفید جون حکمران مانی رو نجات داده هاهاها،منکه باور نمیکنم پسری که اون شب پس افتاده بود بتونه یه اهریمن بکشه...به هر حال آماده شو که بریم》آریا با لحنی خونسرد گفت《نمیام》بعد به سمت درختی رفت و به تنه ش تکیه داد.
توما تعجب زده دنبالش رفت و با صدایی که مثل دخترای جیغ جیغو شده بود شروع کرد به حرف زدن《منظورت چیه که نمیخوای حکمرانو ببینی،آرزوی هرکس اینه که توسط حکمران به کاخ دعوت بشه اونوقت تو با بی خیالی به یه ورت نیست؟؟؟؟》بعد با حالتی کلافه دست گذاشت رو پیشونیش و ادامه داد《اوه خدای من،آریا تو یه تیکه یخ به تمام معنایی ،چطور میتونی همیشه اینقدر ریلکس باشی. هاه فکنم باید رو اخلاقت کار کنیم... از این ببعد باید سر تو هم حرص بخورم!!》
توما انگار که چیزی یادش افتاده باشه خواست حرف بزنه که آریا با کلافگی بین صحبتش پرید《باشه باهات میام فقط کمتر با وراجی رو اعصابم رژه برو...》
توما خرسند از نتیجه کارش دست پشت کمر آریا گذاشت و به جلو هولش داد 《قول نمیدم کمتر حرف بزنم ولی اگه به حرفم گوش بدی مجبور نیستم اینقدر حرف بزنم،به هر حال به تو بستگی داره.حالا هم بهتره بریم تا دیر نشده.حکمران مشتاق دیدارته》 آریا هوفی کشید و با توما همراه شد....
******
وت یادت نره:)
YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...