<part 65>

332 55 104
                                    

آرکان درحالیکه خلال کوچیکی رو به دندون گرفته بود و به نرده های میدانِ تمرین تکیه داده بود گفت《خُب نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاد که همش تو هپروت هستیو نیشِت بازه؟》

اسکات که داشت نیزه ها رو به دقت سر جاشون میذاشت و لبخند محوی روی صورتش بود صدای آرکان رو نشنید که باعث شد آرکان یه سنگ کوچولو برداره و بزنه تو کله ی اسکات.

اسکات شُکه شده به آرکان نگاه کرد و گفت《هان؟چته؟چرا میزنی!》

آرکان《میگم دیشب کجا بودی؟》

اسکات خودشو به اون راه زد و گفت《رفته بودم شنا》

آرکان که خیال میکرد خر فرض شده لبخند ترسناکی زد و گفت《آها، یعنی تا صبح توی چشمه شنا میکردی؟لابد رایا هم اونجا بوده چون توی مقر نبود》 بعد با شوق گفت《راشتشو بگو دیشب پیش رایا بودی؟چیشد؟چیکار کردین؟》

چشمای اسکات گرد شد و گفت《چیکار باید میکردیم؟》

ارکان با صدای بلند زد زیر خنده و دستی روی شانه ی اسکات زد و گفت《آروم باش مرد ،میدونم تو پاک تر از این چیزایی که به این زودیا به اون چیزا فکر کنی...درضمن تا نگی چرا رفته بودی اونجا ول کنت نیستم》

اسکات نفس عمیقی کشید ،بی خیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت《منتظر رایا بودم که به مقر برگرده اما کم کم داشت خوابم میگرفت برای همین رفتم تا چشمه که یکم شنا کنم و سرحال شم که رایا رو درحال شراب خوردن دیدم و بهش ملحق شدم همین》

آرکان سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت《فکرشو نمیکردم یه روز تو دام عشق گرفتار بشی مرد ،من برای ولگردیامون برنامه ها داشتم اما مثل اینکه ازین ببعد همش دور وبر خانومت میپلکی》

اسکات توسری محکمی بهش زد که باعث شد نیششو ببنده بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه پرسید《چیزی درمورد گذشته ی رایا میدونی؟》

آرکان متفکرانه جواب داد《خُب دقیق نمیدونم اما فکر کنم پدرش یه قمار باز بوده که دست آخر بدهی زیادی بالا اورده برای همین طلبکارا خودشو زنشو کشتن اما رایا موفق شد فرار کنه》

اسکات احساس سنگینی عمیقی ته قلبش میکرد ،دست روی قلبش گذاشت ؛ دلش برای آریا میسوخت،اون خیلی تنها بود و هیچکس جرات نمیکرد نزدیکش بشه تا خود واقعیشو ببینه، کسی که از بیرون مقاوم بنظر میرسید اما روحی آسیب دیده و شکننده داشت و سعی میکرد خودشو پشت چهره ی سردش پنهان کنه ،اسکات اون لحظه فهمید که میخواد تا آخر عمرش از اون اوحِ آسیب دیده محافظت کنه . نمیدونست چرا اما حس میکرد آریا تو واقعیت هم گذشته ای مشابه همین داره.

آرکان《هی حالت خوبه؟》

اسکات از توی افکارش بیرون کشیده شد و نگاهی به آرکان انداخت سری تکون داد که آرکان گفت《فرمانده گفت که بهت بگم از تنبیهت صرفه نظر کرده ،از امروز میتونی توی تمرینا شرکت کنی》

 A boy made of ice Where stories live. Discover now