کوزه ی شراب رو سرکشید و زد زیر خنده، با ناباوری گفت《این همه تعقیبش کردم تا به یه کلبه ی متروکه برسم باورت میشه؟》آرکان که از حالت غیرعادیه اسکات تعجب کرده بود گفت《معلوم هست چی میگی؟واضح بگو ببینم چیشده؟》
اسکات《هاه هیچی، فقط مثل اینکه شاهزاده هوس تعطیلات کرده و تو یه کلبه ی جنگلی اتراق کرده ،اونوقت منو بگو که فکر میکردم چیز بزرگیو پنهان میکنه که بخاطرش مقر رو ترک کرده...》بعد از کمی مکث دوباره گفت《آخه چرا باید وسط فصل تمرینات بزاره بره...چرا فرمانده گذاشت بره مرخصی؟....نه، مثل اینکه یه جای کار بازم میلنگه...》
آرکان《هی پسر، آروم باش چیزی نشده که...اونجور که گفتی مطمئنم چیز مهمی نیست، حتما رایا خسته شده و از فرمانده چند وقت مرخصی خواسته...این کجاش عجیبه؟》
اسکات کلافه از روی سکوی حیاط بلند شد و قدم زنان گفت《آه لعنتی...راستش دیگه نمیدونم چی به چیه》
آرکان به اسکات نگاه کرد ،اینبار اما لبخندی روی صورتش نبود بلکه با چهره ای خنثی به اسکات زل زد. با لحن آرومی که ازش بعید بود گفت《تو واقعا از وقتی که از خواب بلند شدی تغییر کردی....بعضی وقتا حس میکنم یه نفر دیگه ای》
اسکات به آرکان نگاه کرد ،راست میگفت حتی اسکات هم یادش رفته بود که آرکان چیزی جز یک رویا نیست ؛رویایی که پادشاه اون جنگل ساخته...
با به یاد اوردن این حقیقت غمگین شد ،شخصی مثل آرکان لایق وجود داشتن بود ؛ داشتن شخصی مثل آرکان در کنار خودش که بدون هیچ چشمداشتی کمکش میکرد مثل یه رویا بود،کاری که حتی برادر خودش هم براش نمیکرد....با خودش فکر کرد که ای کاش ارکان واقعی بود نه یه رویا ، اونوقت میتونست اونو با خودش به دنیای واقعی ببره.
نفس عمیقی کشید و به آرکان نزدیک شد ،دستی روی شونه ش گذاشت و لبخندی گرم زد ،بهش گفت《نمیدونم قبلا برای تو چطوری بودم ،اما اینو میدونم که خیلی خوش شانس بودم که باهات آشنا شدم...تو دوست خوبی هستی ،درواقع تنها دوستِ واقعی ای که تو این مدت داشتم تو بودی...ممنونم که این تجربه ی فوق العاده رو بهم دادی》
آرکان بعد از چند دقیقه مکث از جاش بلند شد و انگشت اشاره شو سمت اسکات گرفت و با حالت ترسیده ای گفت《نه تو واقعا عجیب شدی!... ببینم تو کی هستی؟ بدن ایلیاد رو تسخیر کردی آره؟...زود از بدن دوستم بیا بیرون تا جرت ندادم!!》
اسکات خندید و گفت《نترس خودمم، فقط به گمونم یکم عاقلتر شدم، همین》
آرکان نفسی کشید و دوباره سرجاش نشست، درحالیکه با حالت چندشی به اسکات نگاه میکرد گفت《 راسته که میگن عشق آدمو عوض میکنه...نگاه کن هنوز هیچی نشده به چه روزی افتادی وای به حال اینکه بهت بله بگه.اونوقت دیگه باید تو ابرا دنبالت بگردیم...اه یادم باشه هیچوقت عاشق نشم》
YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...