آرکان《موقع استراحت تو اتاقش نمیمونه و تا نصف شب هم برنمیگرده ،کسی هم نمیدونه کجا میره ،یعنی خب اهمیتی براشون نداره که بدونن کجاس》
اسکات به نقطه ای نامشخص خیره شد و بعد از کمی مکث شنلشو برداشت و بدون توجه به آرکان از اتاق بیرون زد. هوای بیرون خنک بود و ماه تو آسمون خودنمایی میکرد ،اسکات سمت اتاق کناری گام برداشت ، از داخل صدای همهمه و صحبت محافظا شنیده میشد ؛ اسکات قدمی به داخل گذاشت و با چشم دنبال آریا گشت اما پیداش نکرد ، سمت یکی از محافظا رفت و ازش پرسید《هی رایا رو ندیدی؟》
محافظ که داشت تیکه ای نون توی دهنش میچپوند با سرخوشی گفت《هوم نمیدونم اون همیشه این موقه شب غیبش میزنه ...ولی از من به تو نصیحت سمتش نرو ،اون خیلی عجیبه گاهی وقتا فکر میکنم دیوونس》
اخم ظریفی روی صورت اسکات نشست ،سری تکون داد و از اتاق بیرون اومد ؛نفس عمیقی کشید و به مهتاب خیره شد ،زیر لب گفت《جامعه گریزِ کوچولو》بعد لبخند محوی روی لبش نشست .خمیازه ای غیر منتظره کشید، پوزخندی زد و حس میکرد انسان بودن واقعا سخته .
موهای بلندشو بالای سرش بست و تصمیم گرفت به سمت چشمه بره تا خستگی و خواب آلودگی از تنش بره؛ این دنیای خواب از واقعی هم واقعی تر بنظر میرسید.
تو جنگلِ ساکت قدم برمیداشت، نور ماه همه جا رو روشن کرده بود و نیازی به چراغ نبود. بخار چشمه از لابه لای درختا قابل رویت بود ،اسکات روپوششو با یه حرکت درآورد و داخل آب رفت ،چشماشو بست و سعی کرد از آب گرم لذت ببره و برای یه ثانیه هم که شده تمام اتفاقات اخیر رو فراموش کنه ،حتی با اینکه این دنیایی که داخلش بود یه رویا بیشتر نبود .
_《اینجا چیکار میکنی!》
چشماشو تا ته باز کرد و به سمت صدا نگاه کرد،آریا چند متر اونطرف تر لب چشمه با بالاتنه ی خیس و لخت به درختی تکیه داده بود و بطری شرابی تو دستش خودنمایی میکرد.
موهای پریشونش توی باد تکون میخورد و پوست سفیدش زیر نور ماه جلوه ای رویایی بهش داده بود، درحالیکه با چشمای همیشه خمارش که اینبار غمی عجیب توشون دیده میشد به اسکات نگاه میکرد بی خیال گفت《چرا خُشکت زده؟》اسکات به خودش اومد سرفه ای مصنوعی کرد ،صداشو صاف کرد و سرشو بالا گرفت.
اسکات《نمیبینی؟منم مثل تو》آریا یه تای ابروشو بالا انداخت کمی از شراب نوشید و گفت《عجیبه...هیچکس این موقع شب اینجا نمیومد ،مخصوصا تو》
اسکات از آب بیرون اومد و درحالیکه سمت آریا میرفت گفت《ناراحتی که خلوتگاهت لو رفت》
آریا حرفی نزد کمی از شراب نوشید ، سرشو به تنه ی درخت تکیه داد و به ماه نگاه کرد، اسکات هم محو نیمرخ آریا.
گرد غم رو روی صورت به خوبی میدید ،همیشه غمی پنهان زیر پوست آریا بود که هیچ جوره کنار نمیرفت؛ حالا که فکر میکرد احساس میکرد که این غم مربوط به گذشتشه ،حس میکرد این پسر سختیای زیادی رو متحمل شده ،اما هیچوقت لب باز نمیکرد و همه رو تو دلش نگه داشته بود و دنیاش با دنیای بقیه زمین تا اسمون فرق میکرد.

YOU ARE READING
A boy made of ice
Vampireاون تهی از هرگونه احساسیه درست مثل یه مجسمه ، مرموز با نگاهی خالی از زندگی، چی میشه اگه سر از دنیای خوناشام ها دربیاره... [توضیحات] |وضعیت:کامل شده| |تعداد پارت:۷۶| |ژانر:تخیلی،گی،خوناشامی،رمنس| {❗توجه: ناول های من فقط در واتپد آپ میشه، بدون اجازه ج...