<part 13>

434 70 5
                                    

بی خیال ور رفتن با لباس شد و به داخل کلبه برگشت.
آلانون که روی صندلی نشسته بود متوجه حضورش شد ، بهش نگاه کرد و یکدفعه نگاهش رنگ غم و دلتنگی گرفت، آلانون پسرش رو وقتی که هم قد و قیافه ی آریا بود ازدست داده بود، اون محبت پدری رو از پسرش دریغ کرده بود تا قوی بارش بیاره و درست زمانی که فهمید کارش اشتباه بوده و میخواست جبران کنه پسرش کشته شد،پسرش میخواست لیاقتش رو به پدر نشون بده برای همین در جنگ با اهریمن کشته شد.

حالا آلانون با دیدن آریا احساس کرده بود که باید ازش مراقبت کنه و محبتی که از پسرش دریغ کرده  بود رو به آریا بده، شاید اینجوری روانش آروم تر میشد. مدت زیادی به آریا زل زد، حتی آریا متوجه نگاه غمگینش شده بود ولی همچنان جدی و سرد بهش نگاه میکرد.

آلانون به خودش اومد و گفت«بیا اینجا  بشین، باید قبل از رفتن به دهکده چنتا توصیه بهت بکنم»

آریا کنجکاو شد و مطیعانه روی صندلی کنار آلانون نشست، و منتظر بهش نگاه کرد..

آلانون«تو به عنوان نیمه خوناشام یه سری ویژگی تو بدنت داری، به عبارت دیگه تو هم انسانی هم خوناشام، پس ویژگی های هردو تو وجودت هست» بعد از کمی مکث گفت«مثلا تو متوجه شدی که قلبت هنوز ضربان داره وحتی میتونی بخوابی درحالیکه خوناشام ها اینجوری نیستن..»

آریا خسته شد و با صدایی بی تفاوت گفت«خب که چی»

آلانون«امشب قراره به روستا بریم و تو باید این قرص های جادویی که درست کردم رو بخوری، اینجوری ویژگی های انسانیت از دید خوناشام ها پنهان میمونه، این قرص ها باعث میشن ۷ روز کامل بیدار بمونی و ضربان قلبتو احساس نکنن، میدونی که اونا حواس قوی ای دارن... و از همه مهمتر بوی خون خاصی که از سمتت پخش میشه رو ناپدید میکنه.  مهم اینه که قرص ها رو همیشه با خودت داشته باشی و روزی یکبار یکی ازشون رو بخوری» با دیدن چهره بی تفاوت آریا گفت«فهمیدی؟»

آریا فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد،قرصی تو دهنش گذاشت... با خودش گفت اصلا چرا آلانون داره این همه به من کمک میکنه و مراقبمه ولی تصمیم گرفته بود ب حرفای الانون گوش کنه ،به هرحال زندگیش زیر و رو شده بود و همه چیز نمیتونست از این بدتر بشه الان فقط آلانون میتونست کمکش کنه...

آریا حق داشت،  تا به حال کسی اینقدر بهش توجه نکرده بود...نه مراقبت خانوادش یادش بود نه دوستی که بهش تکیه کنه.. اون همیشه تنها بود و تنهایی رو ترجیح میداد، فکر میکرد آدمای اطرافش یه مشت گرگن تو لباس بره، برای همین به کسی اعتماد نمیکرد...اما الان به اون پیرمرد اعتماد کرده بود چون چیزی برای از دست دادن نداشت.

صدای آلانون آریا رو از افکارش بیرون کشید«زودباش بیا بریم، جشن سالیانه شروع شده..»

*********

وت فراموش نشه:)💕

 A boy made of ice Where stories live. Discover now