<part 4>

1K 118 4
                                        

هیچ صدایی به جز جلز و ولز آتش شنیده نمیشد و هیچ بویی بجز بوی چوب بلوط به مشام نمیرسید،اریا اروم چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید سقف چوبی کهنه و تیره ای بود که پوشیده شده بود از تار عنکبوت...

به اطراف نگاه کرد، فهمید که تو یه کلبه ی قدیمیه، سریع از جا بلند شد که درد عجیبی توی بدنش پیچید و آخش بلند شد.
ناگهان صدای یک شخص توی گوشش پیچید«آه،پسر جوان بالاخره بیدار شدی»اریا به طرف صدا نگاه کرد، پیرمردی دیدکه ردای کهنه و بلندی پوشیده بود و با کاسه ای که دستش بود به سمت آریا میومد..

_«بیا این معجون رو بخور، درد بدنت بهتر میشه. تو هنوز به این وضعیت عادت نکردی»

آریا گیج و متعجب بود ولی همچنان خونسردیشو حفظ کرده بود، با چشمای خمارش به پیرمرد نگاه کرد و پرسید«منظورت چیه؟ اصلا اینجا کجاس و من اینجا چیکار میکنم؟»

پیرمرد لبخندی زد و گفت«آروم باش پسر، این معجون رو بخور تا بهت بگم، میدونم که خیلی سردرگمی »

اریا مشکوک نگاهش کرد ،حوصله ی بحث اضافی نداشت .باخودش گفت «میخورمش، به هر حال چیزی برای از دست دادن ندارم»
کاسه ی معجونو بدون توجه به مزه ی عجیبش سر کشید، و چهره ش رفت تو هم.. و بعد با اخم ظریفی که روی چهره ش نشسته بود به پیرمرد نگاه کرد..

پیرمرد لبخندی زد و دستی به ریشش کشید، آروم گفت《اوه میبینم که عجله داری مرد جوان!.》

آریا《میدونی که میتونم به جرم آدم ربایی ازت شکایت کنم!》

لبخند پیرمرد پررنگ تر شد و گفت《چی ؟ آدم ربایی؟ هاهاها نمیتونی جدی باشی پسر، من نجاتت دادم!》

آریا همچنان با قیافه ی عبوس و چشمای تیزش نگاهش میکرد که باعث شد پیرمرد لبخندشو جمع کنه و بگه《پس با یه پسر بداخلاق طرفم! میدونی چیه کسایی به سن تو باید باید صبر رو یاد بگیرن تا بتونن زنده بمونن》

صبر آریا لبریز شد پلکاشو حرصی روی هم فشار داد و کاسه گلی ای که دستش بود رو تو یه ثانیه محکم به لبه ی تخت کوبید و تیزی اون رو روی گردن پیرمرد گذاشت، زیر لب غرید《حرفتو میزنی یا نه!》

پیرمرد که غافلگیر شده بود با چشمای گرد شده به دست آریا خیره شد و گفت《خیلی خُب اونو بزار کنار تا بهت بگم》

آریا کاسه رو روی زمین کوبید و دست به سینه منتظر توضیح بود .

_《خب اول از همه ممکنه من چیزایی بگم که باورش برات سخت یا عجیب باشه ولی حقیقته... من یه جادوگرم!... امروز تو جنگل داشتم مثل همیشه دنبال گیاهان جادویی میگشتم که تو رو دیدم، وقتی اومدم بالای سرت بیهوش بودی، دستی به پیشونیت زدم که از شدت داغ بودنت شکه شدم، من با خودم اوردمت به کلبه ی خودم که وسط جنگله...»

آریا داشت به دقت گوش میداد، وقتی به اینجای حرفش رسید به خودش لعنت فرستاد که نشسته پای مزخرفات این پیرمرد،بلند شد و خواست از اون کلبه ی لعنتی بزنه بیرون که پیرمرد دستشو گرفت و گفت«هنوز حرفام تموم نشده..»
آریا برگشت طرف پیرمرد، با خونسردی گفت《انتظار نداشته باش که مزخرفات بچگانه تو باور کنم!》و خواست دستشو محکم پس زد و به سمت در رفت، دستگیره ی چوبی رو فشار داد اما در تکون نخورد چندبار امتحان کرد که صدای پیرمرد رو از پشتش شنید《تا به حرفام گوش ندی اون در باز نمیشه مرد جوان!》

برگشت سمت پیرمرد کلافه بدون اینکه حرفی بزنه منتظر بهش نگاه کرد... پیرمرد سکوت رو شکست و به صندلی کوچیک روبروش اشاره کرد《بشین، خیلی حرف برای گفتن بهت دارم》

آریا بدون هیچ حرفی رفت سمت صندلی و نشست، با چشمای یخی و نیمه بازش به پیرمرد نگات کرد..

_《خب، بعد از اینکه روی تخت گذاشتمت جای دوتا دندون روی گردنت دیدم، دور از انتظارم نبود چون اینجا خوناشام های زیادی با ما زندگی میکنن، میدونم بنظرت محاله ولی واقعا خوناشام ها وجود دارن..ولی تعدادشون کمه...》

آریا از حرفای پیرمرد نیشخند تمسخر آمیزی گوشه ی لبش نشست و گفت«یعنی تو خوناشامی!؟..»

پیرمرد خندید و گفت«نه! گفتم که، من یه جادوگرم.. سالهاست که ما جادوگر ها همراه خوناشام ها تو این جنگل زندگی میکنیم.. همونطور که بهت گفتم فقط عده ی کمی از ما باقی مونده،البته نمیدونم بغیر از ما خوناشام و جادوگر های دیگه ای تو دنیا هستن یا نه!..به هرحال برای همین اجدادمون تو این جنگل اقامت گزیدن و یه طلسم دور تا دور جنگل گذاشتن تا ما نتونیم برن بیرون و انسانها از وجود ما خبردار نشن،چون تعداد انسانها از ما بیشتر بود و روز به روز زیاد تر میشد به راحتی میتونستن ما رو قتل عام کنن، تنها راه چاره همین بود که سالهای سال اینجا بمونیم و مخفیانه به زندگی ادامه بدیم...»

بعد نگاهی به آریا کرد و ادامه داد«حتما برات سوال پیش اومد که چرا نمیتونی از اینجا بری بیرون..»

*******

وت یادت نره:)

 A boy made of ice Where stories live. Discover now