Part 2

2.1K 362 43
                                    

-میخوای با جیهوپ پیانو بزنی؟دوتا پیانیست،دوتا دانشجوی موسیقی،دوتا ایده ی جدید! مطمئنم موسیقی نمایش عالی تر میشه!
یونگی لبخند زد،عاشق آهنگ ساختن بود!

هوسوک متعجب و خشمگین به الکس نگاه کرد،باورش نمیشد! اون میخواست هرجور شده از این پسر فرار کنه و حالا، میخواستن یه کاری کنن که تمام روز، اون کله ی نقره ای رنگ جلوی چشماش باشه؟
سعی کرد اروم باشه،پس موقرانه از سرجاش بلند شد و روبه الکس گفت:
-اینقدر از پیانو زدن و اهنگ ساختن من خسته شده بودی؟ الکس با تعجب به پسر نگاه کرد:
-نه نه جیهوپ،چی داری میگی؟تو یکی از بهترینایی..!
جیهوپ بی هیچ حرفی از صحنه پایین اومد و کاپشن قهوه ای رنگشو از روی یکی از صندلیا برداشت ،بی توجه به حرف زدنای الکس،از سالن آمفی تئاتر و بعدم دانشکده ،زد بیرون!
یونگی غمگین به مسیر رفتن مرد نگاه کرد،با عذاب وجدان به الکس گفت:
-واقعا...مت..متا..متاسفم!
الکس چیزی نگفت،روبه اعضای تیم زمزمه کرد:
 -بچه ها خسته نباشید،برای امروز کافیه!
همه ناراحت از جو سنگین به وجود اومده،از صحنه پایین اومدن و به سمت رختکن رفتن!
الکس درحالی که کوله پشتیشو جمع میکرد پرسید:
-خب؟حالا چی میگی؟بااین تیم داغون همکاری میکنی؟
میخواست شوخی کنه شاید جو عوض شه..یونگی لبخند زورکی زد:
-اما..تیمتون...ببینید..هیچ کس از بودن من اینجا را..راضی نیست! پیانیستتون هم رفت!
الکس زیپ کوله رو کشید و با نگاه بی تفاوتی به در خروجی نگاه کرد:
-جیهوپ؟؟ نگران نباش..برمیگرده!اون انرژی تیمه..محاله بذاره بره!خودشم اینو میدونه که بچه ها چقدر دوسش دارن،امروز کلا یکم به هم ریخته بود انگار!دیدیش که...
یونگی سرشو به نشانه مثبت تکون داد!الکس دوباره پرسید: -خب چی میگی؟
یونگی این بار از ته دل لبخند زد..چقدر خودشو مدیون این پسر خارجی میدونست...برای اولین بار احساس مفید بودن میکرد،سرش رو به نشانه مثبت تکون داد:
-واقعا ممنونم که گذاشتید بیام توی تیم!
الکس کوله شو روی دوشش انداخت و به سمت در حرکت کرد:
-فردا ساعت پنج حاضر باش پسرشیکری!دیگم بامن رسمی صحبت نکن،فک نکنم از تو بزرگتر باشم! تا فردا خداحافظ
یونگی با چشماش،پسر موطلایی رو بدرقه کرد: -خدانگهدار!
وسایلشو برداشت و نگاهی به در رختکن بازیگرا انداخت...منتظر بود بیاد بیرون تا برای یه بار دیگه هم شده،ببینتش!!
همون دختری که مثل الماس روی صحنه میدرخشید و یونگی هرروز تمرینشونو دزدکی نگاه میکرد!
ته دلش ذوق کرده بود،حالا دیگه میتونست هرروز با خیال راحت باهاش وقت بگذرونه!

*********
توی پیاده روی کنار دانشگاه،آروم آروم قدم میزد و فکر میکرد که باید با این احساس توی قلبش چیکار کنه!
دوباره صدای مادربزگش پیچید توی گوشش:
"هوسوک..همه ی آدما روح دارن و روحشون از همه چیز خبر داره،اینده و سرنوشت بقیه ادما!میدونی چرا خواب میبینیم؟چون روحمون هربار برا فهمیدن دنیای اطراف، از بدنمون جدا میشه... اینکه ما نمیتونیم آینده رو ببینیم بخاطر ضعف جسم و قلبمونه! قلبتو تقویت کن،چون روح تو قدرتمنده ومیتونی آینده رو ببینی! این یه موهبته،یه لطف،یه هدیه از طرف پروردگارت"
از بچگیش بااین حرفا بزرگ شده بود،مادربزرگش همیشه به مسائل مربوط به ماورا علاقه داشت!کتابخونه اش پر بود از کتاب های روانشناختی و مربوط به روح و بعدهای متفاوت دنیا!
اعتقاد زیادی به فال قهوه داشت و همیشه پیشگویی کردن آینده سرگرمیش بود!
اما بارها اعتراف کرده بود روحش اونقدر قوی نیست که بتونه اینده رو بخوبی ببینه! و همیشه میگفت...جنس روح هوسوک فرق داره!
هرچند هیچ فرقی نداشت و هیچ وقت نتونسته بود چیزی ببینه!
**********
لیوان کاغذی قهوه ی تو دستشو به لبش نزدیک کرد،توی اون سرما،بخاری که از قهوه به صورتش میخورد،مثل بهشت بود! همزمان هم به حرفای جونگکوک گوش میکرد که با آب و تاب از تقلب کردنش سر امتحانای ترم دانشگاه میگفت:
-اوه تهیونگ نمیدونی،تا مراقب پشتشو کرد به ما،فورا ورقمو با جیون عوض کردم! آه...این دختر واقعا مهروبونه!اگه ورقشو بهم نمیداد،این ترم دیگه از دانشکده پرتم میکردن بیرون!
تهیونگ با بی شرمی ذاتیش لب زد:
-مهربون نیس...میخواد بهت بده! دیگه به چه زبونی بهت بگه تا توئه شیربرنج شل و ول بفهمی؟
جونگکوک وا رفت...چند لحظه با صورت بی حس زل زد به تهیونگ که با بیخیالی توی لیوانشو فوت میکرد،بعد یهو زد زیر خنده و با مشت کوبید تو بازوی تهیونگ،که باعث شد کمی از قهوه ی توی لیوان بریزه رو کتش:
-وای وای..لعنت بهت تهیونگ! تو چیکار کردی امتحانو؟
تهیونگ در حالی که با اخم داشت قهوه ی ریخته شده رو کتش رو پاک میکرد غرید:
-هیچی..چی میخوای بشه؟قطعا میوفتم!
جونگکوک ناراحت لب زد:
-خب چرا نمیخونی؟میگفتی تا ورقمو بهت بدم،اینقدر بااعتماد به نفس نشسته بودی و با خودکارت مینوشتی که من فکر کردم درس خوندی!
تهیونگ نگاهی به چشمای رفیقش انداخت:
-داشتم نقاشی میکشیدم!
جونگکوک متعجب به تهیونگ بیخیال نگاه کرد،چندبار دهنش رو باز و بسته کرد تا چیزی بگه،اما قدرتش رو نداشت انگار! بعد از کمی سکوت،کلافه لب زد:
-چرا تهیونگ؟ داری با کی لج میکنی؟
تهیونگ نگاهش چرخید به طرف دیگه ی خیابون، پسر کاپشن قهوه ای رو فورا شناخت...مگه میشد نشناسه؟کسی که امروز،تمام ساعت امتحان،صورتش رو توی ورقه نقاشی کرده بود؟
دیگه حرف های جونگکوک رو نمیشنید،کوک ضربه ای به بازوی تهیونگ زد:
-حواست با منه؟
تهیونگ نگاهش رو از پسر اونطرف خیابون ور نمیداشت،بی حواس گفت:
-باید برم کوک!
جونگکوک مسیر نگاه تهیونگ رو گرفت و با دیدن هوسوک لبخند غمگینی زد:
-باز هوسوکو دیدی؟
تهیونگ خوشحال از دیدن پیانیست معروف دانشکده موسیقی، چشمک خندونی به جونگکوک زد و گفت:
-انگار امروز روز شانسمه!تو خونه میبینمت رفیق!
و به سمت هوسوک حرکت کرد! جونگکوک با نگاه پر از حرفی مسیر رفتنش رو نگاه کرد و اروم زیر لب زمزمه کرد:
-میبینمت......رفیق!
*****************
خودش متوجه شده بود داره قدم هاشو با حرص و عصبانیت روی زمین میکوبه، درست مثل بچه ها! دستی روی شونش نشست، ایستاد و به صاحب دست نگاه کرد!تهیونگ بود،از بچه های دانشکده ی فنی...پسر خوبی بود،گاهی باهم حرف میزدن:
-چطوری هیونگ؟خیلی تو خودت بودی،سلام کردم متوجه نشدی!
هوسوک لبخند زورکی زد:
 -هوووف،تهیونگ..چطوری پسر؟
تهیونگ تک خنده ای زد:
-بد نیستم..تو چطوری؟
هوسوک شونه هاشو بالا انداخت..دوباره حرکت کردن،این بار دوشادوش هم:
-خیلی عصبیم تهیونگ! تهیونگ متعجب به پسر همیشه خندون و پر انرژی نگاه کرد:
-عصبی؟تو و عصبانیت؟چی شده؟
هوسوک خندید...انگار کمی آروم شده بود:
-باورت میشه نمیدونم؟ سر یه چیز مسخره مثل بچه ها از کوره دررفتم!احساس عذاب وجدان دارم حالا!

تهیونگ سعی کرد مثل یه آدم بالغ رفتار کنه...چیزی نگه که هوسوک فکر کنه با یه بچه طرفه،پس زمزمه کرد:
-خشم هم مثل اشک و لبخند و خواب و نفس کشیدن،یه احساس نیازه... وقتی خندت میگیره،میخندی،وقتی ناراحتی گریه میکنی..پس چرا وقتی عصبی هستی،خشمتو نشون ندی؟آدما باید یاد بگیرن با احساساتشون با انصاف بیشتری رفتار کنن...! وقتی خشم جمع بشه،مثل یه آتش فشان فعاله...شاید دیگه هیچ وقت نریزه بیرون... اما مثل یه ماده مذاب،وجود ادمواز داخل میسوزونه! اینجوری همه ازت راضین..اما خودت چی؟
هوسوک چند لحظه با تعجب به پسر کناریش نگاه کرد و بعد شوکه لبخند زد:
-واو..تهیونگ..پسر شوکه ام کردی..تو دانشجوی معماری هستی یا روانشناسی؟ واااو...زبونم بند اومده! نوشیدنی میخوری؟مهمون من؟
تهیونگ که از عکس العمل مثبت هوسوک بیشتر شوکه شده بود،با خوشحالی سرشو تکون داد و دوشادوش هم به سمت بار نزدیک دانشگاه رفتن... .

ادامه دارد....!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now