Part 20

1.2K 242 36
                                    


___________________________

*********
دور یه میز، توی یه کافیشاپ سرراهی نشسته و منتظر رسیدن سفارش هاشون بودن!الکس با چشمای بسته، سرش رو روی میز گذاشته بود که هوسوک دستشو روی کمر پسر خارجی گذاشت و آهسته پرسید:
-هی پسر؟ خوبی؟
نگاه همه چرخید روی الکس،پسر آهسته چشماشو باز کرد و صاف سرجاش نشست:
-هووم!یکم خسته ام فقط. این شبا نمیتونم راحت بخوابم. مارک با نگرانی پرسید:
-چرا؟اتفاقی افتاده؟ سولی خوبه؟
الکس لبخند زورکی و خسته ای روی لبهاش نشوند:
-خوبه! یکم درگیر نمایش نامه ام!
سفارش هاشون که رسید، صحبتشون قطع شد و همه به سکوت دعوت شدن که میرا انگار که چیزی رو به خاطر آورده باشه با لبخند موبایلشو درآورد و جلوی یونگی گرفت:
-یونگی اوپا؟ اینو ببین،نظرت راجبش چیه؟ میخوام اینو بخرم برای تمرین.
یونگی میخواست موبایل رو از دست دختر بگیره و از نزدیک به پیانوی توی عکس نگاه کنه،اما میرا گوشی رو ول نکرد، در نتیجه دست یونگی روی دست میرا نشست!
هوسوک با نگاه مات شده، زل زد به دستای چفت شده شون روی هم، نفس عمیقی کشید و با حواس پرتی،کمی از قهوه ی داغش رو نوشید. داغی قهوه زبونش رو میسوزوند اما اهمیتی نداد و کمی بیشتر از قهوه ی داغ چشید.
الکس تکه ای از وافل توی بشقابش رو برید و توی دهنش گذاشت و بی میل شروع به جویدن کرد، در همون حال زمزمه وار گفت:
-دورهمی رو کی برگذار کنیم؟
یونگی با شنیدن اسم دورهمی، نگاهش رو از پیانوی توی عکس گرفت و موبایل رو به دختر پس داد:
-به نظر من همین آخر هفته خوبه!نظر شما چیه؟
همه موافقت کردن و منتظر نظر هوسوکی بودن که زل زده بود به چشمای یونگی! تازه داشت چشماشو بدون اون عینک آفتابی بزرگ میدید، قرمز بودن و خسته، انگار شب گذشته رو نخوابیده بود.
الکس بی حوصله ضربه ی آرومی به پهلوی هوسوک زد که باعث شد پسر از افکارش خارج شه:
-هوم؟چی؟
یونگی با لبخند کمرنگی که روی لباش نشسته بود به چشمای هوسوک نگاه کرد:
-نظر تو راجب مهمونی چیه؟آخر هفته خوبه؟
هوسوک اما با دست پاچگی نگاهش رو میدزدید:
-هوم آره خوبه!
مارک یک تکه ی بزرگ پنکیک خیس شده توی عسل رو بلعید و با دهن پر نالید:
-پس دوستای نزدیکتونم دعوت کنین! هوسوک به اون پسره میگی بیاد؟ همون که صورت کوچیک و قشنگی داره.
هوسوک کمی از قهوه ی سرد شده اش نوشید و رو به مارک لب زد:
-کی؟ تهیونگ؟
مارک با دستمال، دور دهنشو تمیز کرد و در همون حال گفت:
-نه بابا! تهیونگو که میشناسم، دوست همین تهیونگ.اه چرا اسمش یادم نیست.
میرا در حالی که دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و به حرفای بقیه گوش میداد،آهسته و با شک زمزمه کرد:
-فکر کنم جانگکوک رو میگه!
مارک بشکنی توی هوا زد و با خوشحالی گفت:
-آفرین میرا! اره همون جانگکوک، خیلی پسر باحال و پرانرژیه.
*********
تهیونگ تماسش رو قطع کرد و با نگاه متعجبش به جانگکوک اخمو نگاه کرد:
-هوسوک بود! میگفت امروز برگشته سئول،زنگ زد برای یه دورهمی آخر هفته دعوتم کرد! گفت توئم دعوتی.
جانگکوک نگاهی سوالی به تهیونگ انداخت و با لحنی که سعی میکرد معمولی باشه پرسید:
-من چرا؟ منو چقدر میشناسه مگه؟
تهیونگ شانه بالا انداخت و لب زد:
-چمیدونم،بهرحال دیدین همدیگه رو! ولی ظاهرا این بار، مارک تورو دعوت کرده. همون پسره...بازیگر نقش رومئو.
کوک کمی فکر کرد و بعد با خوشحالی گفت:
-اوه.کیم مارک! چندباری توی سلف دانشکده ی خودمون دیدمش، خیلی پسر باحالیه!
تهیونگ لبخند زورکی زد! نمیدونست چرا یهو حسادتش تحریک شد، ممکنه بخاطر تعریف های کوک از مارک باشه؟طبیعی بود شاید. دلش میخواست رفیقش فقط مال خودش باشه!
جانگکوک تیشرت زرشکی رنگی رو از توی ماشین لباسشویی درآورد و به تهیونگ نشون داد:
-طرح هاتو میکشم،علاوه بر پول توافقمون، این تیشرتتم میخوام!
تهیونگ چشماشو گرد کرد و مثل بچه ها غر زد:
-تازه اون کاپشن مشکیمو ازم گرفتی، یک ماه بهش فکر کردم تا باهاش کنار اومدم! باز باید یه ماه به این فکر کنم تا باخودم کنار بیام و شاید بدمش بهت، تکلیف طرحام چی میشه؟
جانگکوک با بیخیالی ابروهاشو بالا انداخت و به سمت اتاقش رفت، درهمون حال جواب داد:
-من میبرمش، توئم تا یه ماه واسه خودت فکر کن!
تهیونگ چشماشو بست و نق زد"مزاحم سیریش"
*********
گوشه ی بار نشسته بود و شیشه های آبجو رو پشت سرهم سرمیکشید! هنوزم هضم یه چیزایی براش سخت بود. بازم ذهنش رفت به اون بعد از ظهری که پیرزن موقر و زیبا رو جلوی دانشگاه دید:
-آقا! چند لحظه میتونم وقتتون رو بگیرم؟
با تعجب به سمت صدا چرخید، زن مسنی رو توی کت و دامن شیک بنفش تیره دید که با لبخند بهش نگاه میکرد،به سمتش رفت و لب زد:
-بفرمایید؟
پیرزن نگاه مادرانه و مهربونی داشت،لبخند لحظه ای از روی صورتش پاک نمیشد:
-به سرنوشت اعتقاد داری؟
پسر نگاه متعجبی به پیرزن عجیب انداخت، فکر میکرد شاید داره دستش میندازه،آهسته لب زد:
-بله؟
پیرزن خندید،آهسته و میتن:
-سرنوشت،از قبل نوشته شده. انسان های کمی میتونن تغییرش بدن. فقط کسایی که قدرتش رو داشته باشن با سرنوشت بجنگن میتونن خط زندگیشونو خودشون بنویسن! بقیه ادما فقط مهره های شطرنج زندگین! هر بازی، یه شاه داره، یه وزیر و تعداد زیادی سرباز. تو خودت میتونی تصمیم بگیری سربازی باشی که بقیه به راحتی حرکتش میدن، یا پادشاهی که سرنوشت بازی رو تعیین میکنه و کمتر کسی جرئت حرکت دادنشو داره!
پسر که سر درنمیاورد با لحن متعجبی گفت:
-من...من هیچی نمیفهمم.
زن لبخند زد و سرنوشتش از همون روز تغییر کرد.
شیشه ی خالی آبجو رو روی پیشخوان گذاشت و بعد از حساب کردن،از بار زد بیرون!
*********
مرد فروشنده،مشتری همیشگیشو میشناخت.اون پسر خیلی از شباشو توی غذاخوری خیابونی این مرد، صبح کرده بود!
مردمسن به سمت پسر رفت و باخنده گفت:
-یه ظرف دوکبوکی و دوتا سوجو؟؟
پسر لبخند شادابی زد و انگشت شستشو به نشانه ی موافقت به سمت فروشنده گرفت!
کمی بعد، نیمه مست از ظرف غذاش میچشید که صدای خوندن و گیتار زدن چندتا پسر نوجوون رو بیرون از فروشگاه شنید!
بااینکه سنشون کم بود و بی تجربه،خیلی از نت هاروهم خارج میزدن، اما استعداد و صدای خوبی داشتن، یکیشون شروع کرد به رپ خوندن:
Where you at mom? We're too young to understand, where you at, huh?

تک تک کلماتی که از بین لب های اون پسرنوجوون گوشه خیابون بیرون میومدن، باعث به وجود اومدن یه درد کشنده توی قلبش میشد.
خیلی راحت پرت شد به گذشته ای که ازش فراری بود!
حالا دیگه اکثر اوقات یخچالشون پر بود و گرسنگی نمیموند. حالا دیگه توی یخچالشون سیب داشتن، حتی سیب های سبز.
تازه هفت سالش شده شده بود، میرفت مدرسه و خدا میدونست چقدر ذوق داشت.
زنگ تعطیلی مدرسه که زده شد، باعجله به سمت خونه حرکت کرد. تمام مسیر رو دوید تا دفترش رو به مادرش نشون بده! اولین نمره "الف" زندگیش. تنها دانش اموز کلاسشون بود که نمره کامل
رو گرفته بود!
بالاخره مسیری که براش طولانی تر از هروقت دیگه ای به نظر میومد، تموم شد، به خونه رسید و با عجله به سمت اتاق مادرش رفت. دفتر هنوزم توی دستش بود.
زن با ظاهر به هم ریخته روی زمین نشسته و دور و ورش پر از سرنگ و پنبه های خونی بود!بوی عجیب و تلخی توی هوا پیچیده ، نگاه پسر بچه چرخید سمت سیگاری که میسوخت.
دستای کوچیک و سفیدش شل شدن و دفتر از دستش روی زمین افتاد. فکر میکرد مادرش مریض شده. اشکاش دونه دونه،بی صدا روی صورتش میریختن!
به سمت مادرش رفت، به انتظار یه آغوش، اما زن با درد دستشو دراز کرد و نالید:
-می..میتونی این آمپول رو برام بزنی؟
پسر وحشت زده لب ورچید،بغض کرده بود:
-من.من میترسم ماما! این آمپوله.درد داره!
زن با درد چشماشو بست.اونقدری حالش بد بود که لرزش دستاش نمیذاشتن خودش سوزن رو به رگش تزریق کنه! مجبور بود از پسر بچه کمک بخواد.
-ببین..درد نداره! تو دیگه بزرگ شدی، شجاعی!مگ نمیخوای ماما خوب بشه؟هوم؟
پسر هنوزم اشک میریخت،اما سرش رو به نشانه ی مثبت تکون داد!
زن دستش رو دراز کرد و رگ برجسته ای که اطرافش پر از رد سرنگ بود رو به پسر بچه نشون داد:
-اینجا!سوزن رو بردار و اروم فرو کن اینجا.
بطری سوجو رو برداشت و قبل از اینکه اشکاش صورتش رو خیس کنن، جرعه جرعه شو نوشید! پسر نوجوون هنوزم داشت میخوند:
I think of you when I get a whiff of that cigarette smell, yeah
Welcome to the bottom of hell

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now