Part 23

1.1K 250 42
                                    


********

یونگی دکمه آیفون رو زد و با اخم عمیقی که بین ابروهاش نشسته بود روبه هوسوک آهسته و زیر لبی زمزمه کرد:
-خوبی؟
هوسوک چیزی نگفت و فقط با نگاه مات شده به سولی نگاه کرد، دختر با ترس و نگرانی، دستشو روی شانه ی هوسوک گذاشت، پشت سرهم سوال میپرسید:
-خوبی هوسوک؟چی شد؟ سرت گیج رفت؟ نکنه هنوزم بخاطر آتیش سوزی حالت بده و نمیگی؟
یونگی با نگرانی،منتظر به پسر چشم دوخته بود!هوسوک لبخند زد و روبه دختر گفت:
-هی آروم باش!چیزی نیست.
تا سولی اومد حرف دیگه ای بزنه زنگ واحد هم به صدا دراومد، یونگی فورا در رو باز کرد و چشم دوخت به دوتا پسر بانمک و غریبه ای که حدس میزد دوستای هوسوک باشن! یکی از پسر ها با لبخند دوستانه ای گفت:
-سلام. خونه ی مین یونگی اینجاست؟
هوسوک با شنیدن صدای تهیونگ ذوق کرد، بهانه ای بود برای فرار از نگرانی و سوال های سولی! فورا به سمت در رفت و تهیونگ رو برادرانه به آغوش کشید:
-چطوری پسر؟ دلم برات تنگ شده بود. الکس میگفت وقتی بیمارستان بودم اومدی ملاقاتم.
تهیونگ درحالی که از این آغوش یهویی چشماش از تعجب گرد شده بود و قلبش سریع میزد،با شوک زمزمه کرد:
-عا..هیونگ!!!
جانگکوک و یونگی هردو بااخم به صحنه ی مقابلشون نگاه میکردن! یونگی سعی کرد معمولی باشه،پس با نگاه بی تفاوتی دست هوسوک رو گرفت وعقب کشید بعدم روبه جمع گفت:
-بیاین داخل آشنا شیم! جلوی در وایسادین چرا؟
سولی با لبخند به پسرا نگاه کرد و بعدم به سمت الکسی رفت که مشغول ناخنک زدن به میز غذاها بود. آهسته زمزمه کرد:
-ال؟ بین یونگی و هوسوک چیزی هست؟
پسر درحالی که انگشت اشارشو میمکید جواب داد:
-هوم! توهم اون انرژی بینشونو حس کردی؟
سولی انگار که کشف بزرگی کرده باشه ذوق زده با صدای
آهسته ای پرسید:
-پس چیزی هست!!!؟
الکس که هنوز هم انگار از جرو بحث قدیمیشون دلخور بود، بی تفاوت توی چشمای سولی نگاه کرد و گفت:
-نع! باهم دشمن بودن، الان دوست شدن.
و دوباره مشغول خوردن تکه ای گوشت سرخ شده از توی ظرف وسط میز شد. دختر که از نگاه سرد و بی محلی های الکس،حرصی شده بود، "ایشششی" گفت و به سمت مبلمان رفت!
*********
پسر سفید پوستی که خودشو یونگی معرفی کرده بود، رفتار محترمانه و دوستانه ای با جانگکوک داشت جوری که حتی پالتوی پسر رو گرفت و روی جا رختی آویزون کرد! اما رفتارش با تهیونگ؟ کاملا متفاوت بود. حتی میشه گفت بی محلی میکرد!
جانگکوک متاثر از ادب پسرصاحبخانه، لبخند مهربونی زد و پاکت شیرینی رو به سمت یونگی گرفت:
-هیونگ؟این برای شماست. ممنون از دعوتتون.
هوسوک که کنار آشپزخونه بود به سمت عقب چرخید و نگاه مهربونی به جانگکوک انداخت:
-عاا!چرا زحمت کشیدی؟
یونگی هم لبخند زد و درحالی که پاکت رو میگرفت گفت: -آره. نیازی نبود. ممنون جانگکوک!
هوسوک به جمع پسرا نزدیک شد و پاکت رو از یونگی گرفت و داخلش رو نگاه کرد! با شوق لبخند زد:
-عووو! پای سیبه؟چقدر جالب. من میخواستم امروز درست کنم، اما یونگی از سیب خوشش نمیومد.
جانگکوک خجالت زده نگاهش رو دزدید و جواب داد:
-من میخواستم دسر شکلاتی بگیرم!اما تهیونگ عاشق سیبه.متاسفم!
هوسوک و یونگی هردو همزمان روبه کوک جواب دادن: -نه! مشکلی نیست!
و هوسوک با مهربونی ادامه:
-منظوری نداشتم پسر. یونگی دوست نداره، اما من عاشقشم!
کلمه ی "عاشقشم" رو که گفت، یونگی با نگاه خاصی به نیمرخ هوسوک نگاه کرد.
جانگکوک در حالی که چشماش گرد شده بود و لبهاش از تعجب غنچه، روبه هوسوک گفت:
-بله؟!
هوسوک نگاه معمولی به پاکت توی دستش انداخت و جواب داد:
-پای سیب! من عاشق پای سیبم.
تهیونگ که تا اون موقع ساکت بود، متفکر و سرد به هوسوک و یونگی نگاه کرد و گفت:
-شما دوتا واقعا دارید مثل زوجا رفتار میکنید یا من اینجوری حس میکنم؟
یونگی دست پاچه نگاهش رو دزدید و در و دیوار رو نگاه کرد و هوسوک که گوش هاش سرخ شده بودن با خنده خجالت زده جواب داد:
-منظورت چیه؟
تهیونگ با راحتی و رک بودن ذاتیش جواب داد:
-هیونگ! مگه توئم مثل ما مهمون نیستی؟ پس چرا جوری رفتار میکنی که انگار خونه ی خودته؟
جانگکوک آهسته با ارنجش به پهلوی تهیونگ ضربه زد و با اخم،آهسته غرید:
-چه مرگته باز؟ این چرت و پرتا چیه میگی روانی؟
همون لحظه صدای زنگ واحد بلند شد و هوسوک که انگار فرشته ی نجاتش پشت در باشه، از روی مبل پرواز کرد و با لبخند گفت:
-حتما مارکه!
الکس با شنیدن اسم مارک، از میز خوراکی ها فاصله گرفت و به سمت جمع رفت،همون لحظه هم سولی از دستشویی خارج شد!
دختر و پسر نگاهش رو از همدیگه دزدیدن و روی مبل های دور از همدیگه نشستن.

هوسوک در واحد رو که باز کرد، مارک و میرا شانه به
شانه ی هم وارد شدن . میرا با لبخند گل روبه هوسک داد و اولین چیزی که گفت این بود:
-یونگی اوپا کجاس؟
هوسوک لبخند زورکی زد و گفت: -باید توی آشپزخونه باشه. و بعدم مشغول خوش و بش با مارک شد.
*********
یونگی به سمت آشپزخونه رفت و مشغول آماده کردن میز شام شد، کمی نگذشته بود که صدای آهسته و گیرایی رو از نزدیکیش شنید:
-کمک میخوای هیونگ؟
یونگی با نگاه متعجب و کمی بی تفاوت به سمت صدا برگشت و مکث کرد! تهیونگ هم بدون اینکه نگاهشو از چشم های تیره و براق یونگی بگیره، سرجاش ایستاد! بالاخره یونگی به حرف اومد و کوتاه گفت:
-از کابیت بالا سمت چپ،کاسه بردار!
تهیونگ بی هیچ حرفی، کاسه هارو روی میز اپن گذاشت و نگاهش نشست روی جانگکوکی که کنار مارک نشسته بود و خیلی صمیمی مشغول بگو و بخند بودن!
با مکث نگاهش رو به سمت یونگی چرخوند و مثل خودش بی تفاوت گفت:
-اینم از کاسه ها. دیگه چی؟
یونگی سبد سبزیجات رو جلوی تهیونگ گذاشت و دستوری گفت:
-اینارو خرد کن!
تهیونگ بی هیچ حرفی مشغول خرد کردن یه هویج بزرگ بود، نگاهش چرخید روی نیم رخ یونگی!پوستش مثل برف سفید بود و اجزای صورتش...زیبا نبودن، اما هماهنگی و توازنی که داشت، خیره کننده بود.
نمیدونست چرا قلبش داره تند میتپه. با سوزش وحشتناکی که توی دستش پیچید، نگاهش رو از یونگی گرفت و به انگشت زخمیش دوخت. صدای پسر رو خیلی نزدیک به خودش شنید:
-ببینم دستتو؟چیکار کردی؟ چرا اینقدر اصرار داشتی کمک کنی وقتی نمیتونی؟
تهیونگ توی چشمای یونگی نگاه کرد و با صداقت گفت:
-نمیخواستم خسته شی!

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now